ایامى که در قم تحصیل مىکردم در مسجدى براى نماز حاضر مىشدم که امام مسجد از مدرسان بزرگ و از مجتهدان عالى مقام و صاحب صد و چند جلد تألیف علمى بود و زهد و ورع و پارسایى و فرار از ریاست و هوا از وجود او مىبارید و جز اهل علم او را نمىشناختند.
به تدریج با او آشنا شدم، پارهاى از مشکلات روحیم را با او در میان مىگذاشتم از او سؤال کردم این همه دانش وافر را چگونه و در چند سال آموختید و این همه توفیق براى تألیف از کجا یافتید؟!
فرمود: در شهر خود که زمستان کم نظیر دارد، در سن جوانى و در بحبوحه شهوت طلبه بودم، برف زیادى باریده بود، سرما کولاک مىکرد، هوا تازه تاریک شده بود، زن جوانى درب حجرهام را زد،
باز کردم،
گفت: از قریه چند فرسخى براى خرید به شهر آمده بودم وقت گذشت، اگر بخواهم تنها برگردم خطر دچار شدن به گرگ و دیگر خطرها در پى دارم، امشب مرا بپذیر، پس از نماز صبح مىروم.
راست مىگفت، دلم به حالش سوخت. او را پذیرفتم، زیر کرسى نشست و پس از مدتى خوابش برد.
شیطان به سختى وسوسهام کرد، براى رضاى خدا با عبایى پاره از حجره بیرون آمدم و به مسجد مدرسه رفتم. سرما سنگ را متلاشى مىکرد تا صبح در مسجد به سر بردم، از شدت برف و کولاک و سرما خوابم نبرد، اذان صبح را گفتند، نماز خواندم، در حالى که چند بار هیولاى مرگ را بالاى سرم دیده بودم به حجره رفتم، زن بیدار شده بود، از من تشکّر کرد و رفت.
از آن روز به بعد عقلى دیگر و نفس و روحى دیگر پیدا کردم علوم را به سرعت درس مىگرفتم و به سرعت مىفهمیدم و ترقى مىکردم و از لطف خداوند این همه تألیف به یادگار گذاشتم!!
کتاب عرفان اسلامى، نوشته حجتالاسلام والمسلمین شیخ حسین انصاریان ج8، ص: 258
عابد زیبای زنبیل فروش در دام
همسر پادشاه