ناگاه الهامی به من رسید که قائلی از سوره والنازعات این آیه را تلاوت کرد که: وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى * فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأْوى...
.روایت اول.
جوانک شاگرد بزاز، بى خبر بود که چه دامى در راهش گسترده شده. او نمىدانست این زن زیبا و متشخص که به بهانه خرید پارچه به مغازه آنها رفت و آمد مىکند، عاشق دلباخته اوست و در قلبش طوفانى از عشق و هوس و تمنا برپاست.
یک روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادى جنس بزازى جدا کردند. آنگاه به عذر اینکه قادر به حمل اینها نیستم، به علاوه پول همراه ندارم، گفت:
«پارچه ها را بدهید این جوان بیاورد و در خانه به من تحویل دهد و پول بگیرد.».
مقدمات کار قبلا از طرف زن فراهم شده بود. خانه از اغیار خالى بود. جز چند کنیز اهل سِر کسى در خانه نبود. محمدابن سیرین که عنفوان جوانى را طى مى کرد و از زیبایى بى بهره نبود- پارچه ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه داخل شد، در از پشت بسته شد. ابن سیرین به داخل اطاقى مجلل راهنمایى گشت. او منتظر بود که خانم هرچه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد. انتظار به طول انجامید. پس از مدتى پرده بالا رفت. خانم در حالى که خود را هفت قلم آرایش کرده بود، با هزار عشوه پا به درون اطاق گذاشت. ابن سیرین در یک لحظه کوتاه فهمید که دامى برایش گسترده شده است. فکر کرد با موعظه و نصیحت یا با خواهش و التماس خانم را منصرف کند، دید خشت بر دریا زدن و بى حاصل است. خانم عشق سوزان خود را براى او شرح داد، به او گفت: «من خریدار اجناس شما نبودم، خریدار تو بودم.» ابن سیرین زبان به نصیحت و موعظه گشود و از خدا و قیامت سخن گفت، در دل زن اثر نکرد. التماس و خواهش کرد، فایده نبخشید. گفت چاره اى نیست؟ باید کام مرا برآورى. و همینکه دید این سیرین در عقیده خود پافشارى مى کند، او را تهدید کرد، گفت: «اگر به عشق من احترام نگذارى و مرا کامیاب نسازى، الآن فریاد مى کشم و مى گویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنگاه معلوم است که چه بر سر تو خواهد آمد.».
موى بر بدن ابن سیرین راست شد. از طرفى ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان مى داد که پاکدامنى خود را حفظ کن. از طرف دیگر سر باز زدن از تمناى آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام مى شد. چاره اى جز اظهار تسلیم ندید. اما فکرى مثل برق از خاطرش گذشت. فکر کرد یک راه باقى است؛ کارى کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگى حفظ کنم، باید یک لحظه آلودگى ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضاى حاجت از اطاق بیرون رفت، با وضع و لباس آلوده برگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روى درهم کشید و فورا او را از منزل خارج کرد.
مجموعه آثار استاد شهید مطهرى، ج 18، ص 387 ـ (داستان راستان ج2) به نقل از: الکنى والالقاب، ج 1 ص 313
.روایت دوم.
محمد بن سیرین همیشه پاکیزه بود و بوی خوش میداد. روزی شخصی از او پرسید: علت چیست که از تو همیشه بوی خوش می آید ؟
پاسخ داد: داستان من عجیب است.
آن شخص او را قسم داد که: داستان خود را برای من بگو .
پس ابن سیرین گفت:
من در جوانی بسیار زیبا و خوش صورت و صاحب حسن و جمال بودم و شغلم بزازی بود، روزی زنی و کنیزکی به دکانم آمدند و مقداری پارچه خریدند، چون قیمت آن معین شد گفتند: همراه ما بیا تا قیمت آن را به تو پرداخت کنیم .
درِ دکان را بستم و همراه ایشان راه افتادم تا به جلوی خانه آنان رسیدم، آنها به درون رفتند و من پشت در ماندم .بعد از مدتی زن بدون آن که کنیزش همراهش باشد مرا به داخل خانه دعوت کرد، چون داخل شدم، خانهای دیدم از فرشها و ظروف عالی آراسته، مرا بنشاند و چادر از سر برداشت، او را در غایت حسن و جمال دیدم، خود را به انواع جواهرات آراسته بود .
در کنارم نشست و با ظرافت و ناز و عشوه و خوش طبعی با من به سخن گفتن درآمد، طولی نکشید که غذایی مفصل و لذیذ آماده شد، بعد از صرف غذا، آن زن به من گفت: ای جوان میبینی من پارچه و قماش زیاد دارم، قصد من از آوردن تو به اینجا چیز دیگری است.
من چون مهربانیها و عشوهبازیهای او را دیدم نفس امارهام بهسوی او میل کرد، ناگاه الهامی به من رسید که قائلی از سوره والنازعات این آیه را تلاوت کرد که:
وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى * فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأْوى؛
اما هرکس بترسد از مقام پروردگار خود و نفس خود را از پیروی هوای نفس بازدارد، بهدرستی که منزل و آرامگاه او بهشت خواهد بود (نازعات/40و41)
وقتی به یاد این آیه افتادم عزم خود را جزم نمودم که دامن پاک خود را به این گناه آلوده نکنم، هر چه آن زن با من به دست بازی درآمد، من به او توجه نکردم. چون آن زن مرا مایل به خود ندید، به کنیزان خود گفت: تا چوب زیادی آوردند، وقتی مرا محکم با طناب بستند، زن خطاب به من گفت: یا مراد مرا حاصل کن یا تو را به هلاکت میرسانم.
پس به او گفتم: اگر ذره ذرهام کنی، مرتکب این عمل شنیع نخواهم شد. تا این که مرا بسیار با چوب زدند، بهطوری که خون از بدنم جاری شد.
با خود گفتم: که باید نقشهای به کار بندم تا رهایی یابم. پس گفتم مرا نزنید راضی شدم.
دست و پایم را باز کردند و بعد از رهایی پرسیدم: محل قضای حاجت کجاست؟
راهنمایی کردند. رفتم در آنجا و تمام لباسهایم را به نجاست آلوده کردم و بیرون آمدم، چون آن زن با کنیزان به طرفم آمدند، من دست نجاست آلود خود را به آنها نشان میدادم و به آنها میپاشیدم و آنها فرار میکردند. بدین وسیله فرصت را غنیمت شمردم و به طرف بیرون شتافتم، چون به در خانه رسیدم در را قفل کرده بودند، وقتی دست به قفل زدم ـ به لطف الهی ـ گشوده شد و من از خانه بیرون آمدم و خود را به کنار جوی آب رسانیدم، لباسهایم را شسته و غسل نمودم .
ناگهان دیدم که شخصی پیدا شد و لباس نیکویی برایم آورد و بر تنم پوشانید و بوی خوش به من مالید وگفت: ای مرد پرهیزگار؛ چون تو بر نفس خود غلبه کردی و از روز جزا ترسیدی و خلاف فرمان خدا انجام ندادی و نهی او را نهی دانستی، این وسیلهای بود برای امتحان تو و ما تو را از آن خلاص کردیم، دل فارغدار که این لباس تو هرگز چرکین و این بوی خوش هرگز از تو زایل نشود، پس از آن روز تاکنون، بوی خوش از بدنم برطرف نگردیده است .
به همین خاطر خدا علم تعبیر خواب را بر او عطا فرمود و در زمان او کسی مثل او تعبیر خواب نمیکرد.
علی محمد عبداللهی. عاقبت بخیران عالم، ج1: 30-31.
عابد زیبای زنبیل فروش در دام
همسر پادشاه