«حب الوطن من الایمان» نیست!!!
وطن پرستی
حب الوطن من الایمان
تا آنجا ما تحقیق نمودیم این روایت فقط در کتاب سفینهالبحار نقل شده و آن هم به این صورت که مینویسد:
«(شیخ) حرّ عاملى رحمتاللهعلیه در مقدّمه کتاب "امل الآمل" نوشته: خواستیم اوّل حالات علماء جبل عامل را بنویسیم زیرا روایت شده: "حبّ الوطن من الایمان"»[1]
مشخص است که سندیت این حدیث به هیچوجه قابل قبول نیست.
از طرفی اگر حدیث هم درست باشد به یقین منظور از آن وطنپرستی به معنی ناسیونالیسم امروزی نیست. زیرا در اسلام «ناسیونالیسم» اصالتی ندارد.
به عنوان مثال: اگر کسی وطنپرست باشد و شعار بدهد که جانم فدای ایران، مشخص نیست که مرز این ایران کجاست. آیا منظور ایران امروزی است یا ایران دویست یا صد سال پیش؟ یا ایران فردا؟ دو یا سه قرن پیش کشورهای آذربایجان، تاجیکستان، بخشی از افغانستان، ترکمنستان و...، همگی از استانهای ایران بودند و اگر به پانزده یا بیست قرن پیش برگردیم، گسترهی مرزهای غربی جغرافیایی ایران تا نزدیکیهای یوگسلاوی بود! حال به کدام وطن باید عشق ورزید؟ اگر وطن امروز و مرزهای امروز باشد، معنایش این است که اگر فردا استان دیگری را از ایران جدا کردند، دیگر آن را ایران نمیدانیم و علاقهای هم به آن نداریم. یعنی بردند که بردند! این نهایت عشق به وطن یک ناسیونالیست است.
اگر حب وطن به معنای ناسیونالیستیاش صحیح باشد، این محبت فقط مخصوص ایرانیان نیست و یک آمریکایی مسلمان هم باید حب وطن داشته باشد. حال اگر دولت و حتی ملتاش علیه مسلمانان عالم ایستادند، منافع خود را در تصرف نظامی کشورهای اسلامی دیدند، نسلکشی مسلمانان را در اولویت برنامههای خود قرار دادند، جوانان هم وطن را برای جنگ و کشورگشایی به سربازی برده و به کشورهای اسلامی گسیل داشته و دستور قتل عام دادند و...! حب وطن به معنای ناسیونالیستیاش، ایجاب میکند که آنها در راه وطن، کشورگشایی و مسلمان کشی کنند، حال تکلیف این فرد مسلمان آمریکایی چیست؟ آیا باید از اسلام و مسلمین دفاع کند، یا از منافع آمریکا؟
مقیاسهاى اسلامى
زمانى که اسلام ظهور کرد، در میان اعراب مسأله خویشاوندپرستى و تفاخر به قبیله و نژاد به شدت وجود داشت. عربها در آن زمان چندان به عربیت خود نمىبالیدند، زیرا هنوز قومیت عربى به صورتى که عرب خود را یک واحد در برابر سایر اقوام ببیند وجود نداشت. واحد مورد تعصب عرب واحد قبیله و ایل بود.
اعراب به اقوام و عشایر خویش تفاخر مىکردند. اما اسلام نه تنها به این احساسات تعصبآمیز توجهى نکرد، بلکه با شدت با آنان مبارزه کرد. قرآن کریم در کمال صراحت فرمود: «یا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَ أُنْثى وَ جَعَلْناکُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ ـ یعنىاى مردم، ما همه شما را از یک مرد و یک زن آفریدیم و شما را گروهها و قبیلهها قرار دادیم تا به این وسیله یکدیگر را بشناسید، گرامىترین شما نزد خدا پرهیزکارترین شماست.»(حجرات/13)
بعدها که در اثر تسلط امویان و سیاست ضد اسلامى آنها عدهاى از اعراب عنصر عربیت را پیش کشیدند و آتش تعصبات قومى و نژادى را برافروختند، سایر اقوام مسلمان بالخصوص بعضى از ایرانیان به مبارزه با آنها برخاستند و شعار این دسته آیه فوق بود و خود را «اهل تسویه» یعنى طرفدار مساوات مىنامیدند و به مناسبتِ کلمه «شعوباً» که در آیه مزبور آمده است خود را «شعوبى» مىخواندند. مطابق تفسیر بعضى از مفسرین و روایت امام صادق علیهالسلام مقصود از کلمه «قبایل» واحدهایى نظیر واحد عربى است که به صورت قبیله زندگى مىکنند، و مقصود از کلمه «شعوب» واحدهاى ملى است که به صورت یک واحد بزرگتر زندگى مىکنند.
به اعتراف همه مورخین، حضرت رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم در مواقع زیادی این جمله را تذکر مىداد: «ایُّهَا النّاسُ کُلُّکُمْ لِادَمَ وَ ادَمُ مِنْ تُرابٍ، لافَضْلَ لِعَرَبِىٍّ عَلى عَجَمِىٍّ الّا بِالتَّقْوى ـ یعنى همه شما فرزندان آدم هستید و آدم از خاک آفریده شده است، عرب نمىتواند بر غیر عرب دعوى برترى کند مگر به پرهیزکارى.»[2]
پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم در روایتى افتخار به اقوام گذشته را یک چیز گندناک مىخواند و مردمى را که بدینگونه از کارها خود را مشغول مىکنند به «جُعَل» [سوسک] تشبیه مىکند. اصل روایت چنین است: «لِیَدَعْنَ رِجالٌ فَخْرَهُم بِأَقْوامٍ، انَّما هُمْ فَحْمٌ مِنْ فَحْمِ جَهَنَّمَ اوْ لَیَکونَنَّ اهْوَنَ عَلَى اللَّهِ مِنَ الْجِعْلانِ الَّتى تَدْفَعُ بِانْفِهَا النَّتَنَ ـ یعنى آنان که به قومیت خود تفاخر مىکنند، این کار را رها کنند و بدانند که آن مایههاى افتخار جز زغال جهنم نیستند و اگر آنان دست از این کار نکشند، نزد خدا از جعلهایى که کثافت را با بینى خود حمل مىکنند پستتر خواهند بود.»
رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم همواره مراقبت مىکرد که در میان مسلمین پاى تعصبات قومى به میان نیاید. در جنگ احد یک جوان ایرانى در میان مسلمین بود. این جوان مسلمان ایرانى پس از آنکه ضربتى به یکى از افراد دشمن وارد آورد، از روى غرور گفت: «خُذْها وَ انَا الْغُلامُ الْفارِسِىّ» یعنى این ضربت را از من تحویل بگیر که منم یک جوان ایرانى.»
پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم فوراً به آن جوان فرمود که: «چرا نگفتى منم یک جوان انصارى»[3]
یعنى چرا به چیزى که به آیین و مسلکت مربوط است افتخار نکردى و پاى تفاخر قومى و نژادى را به میان کشیدى؟.
در جاى دیگر پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم فرمود: «الا انَّ الْعَرَبِیَّةَ لَیْسَتْ بِابٍ والدٍ وَ لکِنَّها لِسانٌ ناطِقٌ فَمَنْ قَصُرَ بِهِ عَمَلُهُ لَمْ یَبْلُغْ بِهِ حَسَبُهُ ـ یعنى عربیت پدر کسى به شمار نمىرود و فقط زبان گویایى است. آن که عملش نتواند او را به جایى برساند حسب و نسبش هم او را به جایى نخواهد رساند.»[4]
روزى سلمان فارسى در مسجد پیغمبر نشسته بود. عدهاى از اکابر اصحاب نیز حاضر بودند. سخن از اصل و نسب به میان آمد. هر کسى درباره اصل و نسب خود چیزى مىگفت و آن را بالا مىبرد. نوبت به سلمان رسید.
به او گفتند: تو از اصل و نسب خودت بگو.
این مرد فرزانه تعلیم یافته و تربیت شده اسلامى به جاى اینکه از اصل و نسب و افتخارات نژادى سخن به میان آورد، گفت:
«انَا سَلْمانُ بْنُ عَبْدِاللَّه» من نامم سلمان است و فرزند یکى از بندگان خدا هستم، «کُنْتُ ضالّاً فَهَدانِىَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ بِمُحَمَّدٍ» گمراه بودم و خداوند به وسیله محمد مرا راهنمایى کرد، «وَ کُنْتُ عائِلًا فَاغْنانِىَ اللَّهُ بِمُحَمَّدٍ» فقیر بودم و خداوند به وسیله محمد مرا بىنیاز کرد، «وَ کُنْتُ مَمْلوکاً فَاعْتَقَنِىَ اللَّهُ بِمُحَمَّدٍ» برده بودم و خداوند به وسیله محمد مرا آزاد کرد. این است اصل و نسب و حسب من.
در این بین، رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم وارد شد و سلمان گزارش جریان را به عرض آن حضرت رساند. رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم رو کرد به آن جماعت که همه از قریش بودند و فرمود:
«یا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ انَّ حَسَبَ الرَّجُلِ دینُهُ، وَ مُروئَتَهُ خُلْقُهُ، وَ اصْلَهُ عَقْلُهُ»[5] یعنى اى گروه قریش، خون یعنى چه؟ نژاد یعنى چه؟ نسب افتخارآمیز هرکس دین اوست، مردانگى هرکس عبارت است از خلق و خوى و شخصیت و کاراکتر او، اصل و ریشه هرکس عبارت است از عقل و فهم و ادراک او. چه ریشه و اصل نژادى بالاتر از عقل؟! یعنى به جاى افتخار به استخوانهاى پوسیده گندیده، به دین و اخلاق و عقل و فهم و ادراک خود افتخار کنید.
راستى، بیندیشید ببینید سخنى عالیتر و منطقىتر از این مىتوان ادا کرد؟!.
اسلام شرط اول اجنبى نبودن یعنى بىرنگ بودن و عمومى و انسانى بودن و رنگ یک ملت مخصوص نداشتن را داراست.[6]
مرز اعتقاد
حد و مرز کشور اسلامى مرز جغرافیایى و طبیعى و یا اصطلاحى نیست بلکه اعتقاد است.
اسلام مساله تاثیر انشعاب قومى، در پدید آمدن اجتماع را لغو کرده، (یعنى اجازه نمىدهد صرف اینکه جمعیتى در قومیت واحدند باعث آن شود که آن قوم از سایر اقوام جدا گردند و براى خود مرز و حدود جغرافیایى معین نموده و از سایرین متمایز شوند)، براى اینکه عامل اصلى در مساله قومیت، بدویت و صحرانشینى است، که زندگى در آنجا قبیلهاى و طایفهاى است و یا عاملش اختلاف منطقه زندگى و وطن ارضى است و این دو عامل، یعنى "بدویت" و"اختلاف مناطق زمین" (همانطور که در محل خودش بیان شد) از جهت آب و هوا، یعنى حرارت و برودت و فراوانى نعمت و نایابى آن، دو عامل اصلى بودهاند تا نوع بشر را به شعوب و قبائل منشعب گردانند، که در نتیجه زبانها و رنگ پوست بدنها و ... مختلف شد.
و سپس باعث شده که هر قومى قطعهاى از قطعات کره زمین را بر حسب تلاشى که در زندگى داشتهاند به خود اختصاص دهند، اگر زورشان بیشتر و سلحشورتر بوده قطعه بزرگترى، و اگر کمتر بوده، قطعه کوچکترى را خاص خود کنند، و نام وطن بر آن قطعه بگذارند، و به آن سرزمین عشق بورزند، و با تمام نیرو از آن دفاع نمایند.
و این معنا هر چند در رابطه با حوائج طبیعى بشر پیدا شده، یعنى حوائج او که فطرتش به سوى رفع آن سوقش مىدهد، وادارش کرده که این مرزبندیها را بکند، (و از دیگران هم بپذیرد) ولى امرى غیر فطرى هم در آن راه یافته است و آن این است که فطرت اقتضا دارد که تمامى نوع بشر در یک مجتمع گرد هم آیند، زیرا این معنا ضرورى و بدیهى است، که طبیعت دعوت مىکند به اینکه قواى جداى از هم دست به دست هم دهند، و با تراکم یافتن تقویت شوند و همه یکى گردند، تا زودتر و بهتر به هدفهاى صالح برسند و این امرى است که (حاجت به استدلال ندارد و) در نظام طبیعت مىبینیم که ماده اصلى، در اثر متراکم شدن عنصرى با عنصر دیگر عنصرى را تشکیل مىدهد و سپس چند عنصر در اثر یک جا جمع شدن فلان جماد را و سپس نبات و آن گاه حیوان و سر انجام در آخر انسان را تشکیل مىدهد.
در حالى که انشعابات وطنى درست عکس این را نتیجه مىدهد، یعنى اهل یک وطن هر قدر متحدتر و در هم فشردهتر شوند، از سایر مجتمعات بشرى بیشتر جدا مىگردند، اگر متحد مىشوند واحدى مىگردند که روح و جسم آن واحد از واحدهاى وطنى دیگر جدا است، و در نتیجه انسانیت وحدت خود را از دست مىدهد و تجمع جاى خود را به تفرقه مىدهد و بشر به تفرق و تشتتى گرفتار مىشود که از آن فرار مىکرد و به خاطر نجات از آن دور هم جمع شده جامعه تشکیل داد، و واحدى که جدیداً تشکیل یافته شروع مىکند به اینکه با سایر آحاد جدید همان معاملهاى را بکند که با سایر موجودات عالم مىکرد، یعنى سایر انسانها و اجتماعات را به خدمت مىگیرد، و از آنها چون حیوانى شیرده بهرهکشى مىکند و چه کارهایى دیگر که انجام نمىدهد و تجربه دائمى از روز اول دنیا تا به امروز (که عصر ما است) شاهد بر صدق گفتار ما است.
و همین معنا باعث شده که اسلام اعتبار اینگونه انشعابها و چند دستگىها و امتیازات را لغو اعلام نموده، اجتماع را بر پایه عقیده بنا نهد نه بر پایه جنسیت، قومیت، وطن و امثال آن، و حتى در مثل پیوند زوجیت و خویشاوندى که اولى مجوز تمتعات جنسى، و دومى وسیله میراث خوارى است نیز مدار و معیار را توحید قرار داده نه منزل و وطن و امثال آن را، (به این معنا که فلان فرزند از پدر و مادر مسلمان که از دین توحید خارج است، با اینکه از پشت پدرش و رحم مادرش متولد شده، به خاطر کفرش از آن دو ارث نمىبرد، و همسرش نیز نمىتواند از جامعه مسلمین باشد).
و از بهترین شواهد بر این معنا نکتهاى است که هنگام بررسى شرایع این دین به چشم مىخورد، و آن این است که مىبینیم مساله توحید را در هیچ حالى از احوال مهمل نگذاشته و بر مجتمع اسلامى واجب کرده که حتى در اوج عظمت و اهتزاز بیرق پیروزیش دین را بپا بدارد، و در دین متفرق نشود و نیز در هنگام شکست خوردن از دشمن و ضعف و ناتوانیش تا آنجا که مىتواند در احیاى دین و اعلاى کلمه توحید بکوشد، و بر این قیاس مساله توحید و اقامه دین را در همه احوال لازم شمرده، حتى بر یک فرد مسلمان نیز واجب کرده که دین خدا را محکم بگیرد و به قدر تواناییش به آن عمل کند، هر چند که به عقد قلبى باشد، و اگر سختگیرى دشمن اجازه تظاهر به دین دارى نمىدهد در باطن دلش به عقاید حقه دین معتقد باشد، و اعمال ظاهرى را از ترس دشمن با اشاره انجام دهد.[7]
وطن دوستی سببیت اخلاقی ندارد
اگر اعتقاد به معاد نباشد هیچ سبب اصیل دیگرى نیست که بشر را از پیروى هواى نفس باز بدارد، و وادار سازد به اینکه از لذائذ و بهرههاى طبیعى نفس صرفنظر کند، چون طبع بشر چنین است که به چیزى اشتها و میل کند و چیزى را دوست بدارد که نفعش عاید خودش شود، نه چیزى که نفعش عاید غیر خودش شود، مگر آنکه برگشت نفع غیرهم به نفع خودش باشد (به خوبى دقت بفرمائید).
[عواملى مانند "وطن دوستى"،" نوع دوستى"،" مدح و تمجید طلبى" سببیت اخلاقى ندارد]
و اما اینکه این توهم (که اتفاقا بسیارى از اهل فضل را به اشتباه انداخته) که مثلاً "حب وطن"،" نوع دوستى"،"ثنا و تمجید در مقابل صحت عمل" و امثال اینها بتواند کسى را از تجاوز به حقوق همنوع و هموطن باز بدارد (توهمى است که جایش همان ذهن است، و در خارج وجود ندارد) و خیالى است باطل چرا که امور نامبرده، عواطفى است درونى و انگیزههایى است باطنى که جز تعلیم و تربیت، چیزى نمىتواند آن را حفظ کند و خلاصه اثرش بیش از اقتضا نیست، و بهحد سببیت و علیت نمىرسد، تا تخلف ناپذیر باشد، پس اینگونه حالات، اوصافى هستند اتفاقى و امورى هستند عادى که با برخورد موانع زایل مىشوند و این توهم مثل توهم دیگرى است که پنداشتهاند عوامل نامبرده یعنى حب وطن، علاقه به همنوع، و یا عشق به شهرت و نام نیک، اشخاصى را وادار مىکند به اینکه نه تنها به حقوق دیگران تجاوز نکند بلکه خود را فداى دیگران هم بکند، مثلاً خود را به کشتن دهد تا وطن از خطر حفظ شود و یا مردم پس از مردنش او را تعریف کنند، آخر کدام انسان بىدین، انسانى که مردن را نابودى مىداند حاضر است براى بهتر زندگى کردن دیگران و یا براى اینکه دیگران او را تعریف کنند و او از تعریف دیگران لذت ببرد خود را به کشتن دهد؟ او بعد از مردنش کجا است که تعریف دیگران را بشنود و از شنیدنش لذت ببرد؟.
و کوتاه سخن اینکه هیچ متفکر بصیر، تردید نمىکند در اینکه انسان (هر چه مىکند به منظور سعادت خود مىکند، و هرگز) بر محرومیت خود اقدامى نمىکند، هر چند که بعد از محرومیت او را مدح و ثنا کنند، و وعدههایى که در اینباره به او مىدهند که اگر مثلاً براى سعادت جامعهات فداکارى کنى (قبرت بهنام سرباز گمنام مزار عموم مىگردد) و نامت تا ابد به نیکى یاد مىشود، و افتخارى جاودانى نصیبت مىشود و... تمام اینها وعدههایى است پوچ و فریبکارانه که مىخواهند او را با اینگونه وعدهها گول بزنند، و عقلش را در کوران احساسات و عواطف بدزدند و چنین شخص فریب خوردهاى اینگونه خیال مىکند که بعد از مردنش و به اعتقاد خودش بعد از باطل شدن ذاتش همان حال قبل از مرگ را دارد، مردم که تعریف و تمجیدش مىکنند او مىشنود و لذت مىبرد و این چیزى جز غلط در وهم نیست همان غلط در وهمى است که مىگساران مست در حال مستى دچار آن مىشوند، وقتى احساساتشان به هیجان در مىآید بنام فتوت و مردانگى از جرم مجرمین در مىگذرند و جان و مال و ناموس و هر کرامت دیگرى را که دارند در اختیار طرف مىگذارند، و این خود سفاهت و جنون است، چون اگر عاقل بودند هرگز به چنین امورى اقدام نمىکردند.[8]
تمدن پادشاهان
وقتی سخن از تمدن میشود و هنگامی که تاریخ بیان میگردد بهطور معمول تاریخ پادشاهان و سلسلههای مختلف حاکمان مورد بحث قرار میگیرد و حرفی از مردم گفته نمیشود و یا چندان توجهی به آنان نیست و البته دلیل آن هم این است که آنچه از اسناد تاریخی (بهویژه تاریخ کهن) موجود است در اکثر موارد از طریق پادشاهان نوشته شده است.
آن تاریخی که مربوط به مردم و فرهنگ آنان است شاید قابل اعتنا باشد ولی تاریخ پادشاهان نه تنها باعث افتخار نیست بلکه باعث ننگ است.
اینکه نظام طبقاتی در ایران حاکم بوده و افراد طبقات پایین حق درس خواندن و یا لااقل رفتن به طبقات بالاتر اجتماعی را نداشتند و از دیگر حقوق اولیه انسانی محروم بودهاند چه افتخاری دارد.[9]
اینکه پادشاهان سلسلههای مختلف از مادها تا ساسانیان و حتی سلسلههای پادشاهی بعد از اسلام برای شهوت مقام و کشور گشایی خود از مردم بهرهکشی مینمودند چیزی جز خجالت برای جامعه بشری ندارد.
عجیب است که این چیزها بهعنوان تمدن قدیم ایران مورد افتخار عدهای قرار گرفته و بر روی آن تبلیغ مینمایند.
ازدواج با محارم که در آیین ایرانیان باستان بوده و یا پرستش بتها و آتش و... در برخی اقوام گذشته آیا چیزی جز جهالت است که بخواهیم به آن افتخار نماییم.
در واقع آنچه از تاریخ ایران قبل از اسلام در دست است چیزی جز جنایات پادشاهان و رنجهای مردم نیست. حتی فردوسی هم که افسانهسرایی نموده داستان پادشاهان را نقل میکند و نام اثرش هم شاهنامه است.[10] به همین سبب هم ایرانیان وقتی با اسلام مواجه میشوند و شعارهای آن مبنی بر عدالت و مساوات را درک میکنند (جدای از اینکه خلفا به اسلام عمل کردند یا نه) با آغوش باز سپاه اسلام را میپذیرند.
حتی وقتی تاریخ بعد از اسلام را مطالعه میکنیم اگر چه در پی آموزههای اسلامی دانشمندان بزرگی پا به عرصه علم گذاشتند اما همین دانشمندان توسط پادشاهان جاهل مورد اذیت و آزار و ستم قرار گرفته و برای بسط و توسعه دانش همواره با مشکلات فراوان مواجه بودهاند.
پایتخت مادها افتخار ندارد
مقام معظم رهبری حضرت امام خامنهای مدظلهاعالی هم وقتی به دیدار مردم همدان رفته بودند در همین خصوص فرمودند:
«همدانِ امروز از همدانِ صد سال پیش و شاید از همدان قرنهاى قبل خیلى سرپاتر است ـ نشاندهندهى یک استعداد طبیعى است ـ البته من افتخار نمىکنم که اینجا پایتخت مادها یا پایتخت تابستانىِ هخامنشىها بوده. تواریخى هم که آقاى استاندار شرح مفصلى از آنها گفتند، همهاش محل بحث است؛ چیزهاى مسلّمى نیست. معلوم نیست دولت ماد در آن وقت تنها دولت متمرکز ایران بوده؛ اینها بین دانشمندان و متخصصانِ این کار محل اختلاف است. در همان دورهى ماد، به گمان زیاد ما چندین حکومت مقتدر در سرتاسر ایران داشتیم. البته فرنگىها اصرار داشتند هخامنشىها را بالا بیاورند و مطرح کنند و کوروش و داریوش را اولِ تاریخ بدانند؛ حتّى مادها را هم از خاطر بردهاند. کار مستشرقان اروپایى در این زمینه خیلى صادقانه نبوده.»[11]
[1]. سفینة البحار ج 2 ص 668
[2]. تحف العقول، ص 34 و سیره ابن هشام، ج 2 ص 414
[3]. سنن ابى داود، ج 2/ ص 625
[4]. بحارالانوار، ج 21، ص 137
[5]. روضه کافى، ج 8، روایت 203
[6]. مجموعهآثار استاد شهید مطهرى ج14 خلاصهای از صفحات 73 تا 76
[7]. ترجمه المیزان، ج4، ص: 196
[8]. ترجمه المیزان، ج4، ص: 176
[9]. نقل است که در جریان جنگهاى قیصر روم و با امپراتور ایران انوشیروان، جنگ به حوالی سوریه که در قلمرو ایران بود کشیده شد. طولانی شدن جنگ باعث تهی شدن خزانه شد انوشیروان با وزیرش بزرگمهر مشورت کرد و قرار بر این شد که از بازرگانان و ثروتمندان محلی وام بخواهند در این میان یک نفر موزه فروش = کفاش = کفشگر که از نظر طبقاتى از طبقات پست بهشمار مىآمد گفت: من حاضرم تمام هزینه لشکر را یکجا بدهم، به شرط اینکه اجازه داده شود، پسرم درس بخواند یا به طبقه دبیران راه پیدا کند. بزرگمهر موضوع را به اطلاع شاه میرساند ولی پادشاه نمیپذیرد با این استدلال که:
«اگر کفشگر دبیر شد دیگر جای ما در این مملکت نیست» این روایت در شاهنامه نیز آمده است.
بدو کفشگر گفت کاین من دهم سپاهى ز گنجور بر سر نهم
یکى پور دارم رسیده به جاى به فرهنگ جوید همى رهنماى
اگر شاه باشد بدین دستگیر که این پاک فرزند گردد دبیر
بدو گفت شاه اى خردمند مرد چرا دیو چشم تو را خیره کرد؟!
چو بازرگان بچه گردد دبیر هنرمند و با دانش و یادگیر
چو فرزند ما بر نشیند به تخت دبیرى بیایدش پیروز بخت
هنر یابد ار مرد موزه فروش سپارد بدو چشم بینا و گوش
[10]. بسیاری از مطالب فردوسی صرفاً تخیل و افسانه است و نمیتوان آن را تاریخ دانست. به عنوان مثال اخبارالطول داستان نبرد رستم و اسفندیار را به شکلی متفاوت با دلایلی جالب بیان نموده است.
گویند زرادشت پیامبر مجوس نزد گشتاسب شاه آمد و گفت من پیامبر خدا بهسوى تو هستم و کتابى را که در دست مجوس است براى او آورد و گشتاسب آیین مجوس را پذیرفت و بهاو ایمان آورد و مردم کشور خود را بر آن دین واداشت و ایشان با رغبت و زور و خواه و ناخواه پذیرفتند.
رستم پهلوان کارگزار گشتاسپ بر سیستان و خراسان بود، رستم مردى جبار و داراى قامت بسیار کشیده و تناور و سخت نیرومند و از نسل کیقباد بود و چون خبر مجوسى شدن گشتاسپ را شنید که دین پدران خویش را رها کرده است از این موضوع سخت خشمگین شد و گفت آیین پدران ما را که پدران از پیشینیان بهارث برده بودند رها کرد و به آیین تازهاى گروید؟! و مردم سیستان را جمع کرد و براى آنان خلع گشتاسپ را از سلطنت کارى پسندیده وانمود و آنان سرکشى نسبت به گشتاسپ را آشکار کردند. گشتاسپ پسر خود اسفندیار را خواست که نیرومندتر روزگار خود بود و بهاو گفت اى پسرک من به زودى پادشاهى به تو خواهد رسید و کارهاى تو رو براه نخواهد شد مگر به کشتن رستم و سختى و نیرومندى او را خود دانستهاى هر که را از سپاهیان دوست دارى برگزین و به سوى او برو و تو هم در نیرومندى و پایدارى مانند اویى. اخبارالطوال /ترجمه/ص49
اخبار الطوال، از نخستین آثارى است که در تاریخ عمومى اسلام و ایران نگاشته شده است. مؤلف تحت عناوین و سرفصلهاى تاریخى به تبیین حوادث پرداخته، و بدون ذکر سلسله اسناد در نقل حوادث، سعى در بهدست دادن متنى یکدست و برگزیده از اخبار تاریخى کرده است.
[11]. فرمایشات امام خامنهای دیدار مسؤولان و نخبگان استان همدان 19/04/1383
مقالات مرتبط
چگونه، امتها تبدیل به ملتها شدند؟
حرفهای خوب کوروش؟ حرفهای خوب زرتشت؟