یکی از ثقات اهل علم یزد برای من نقل کرد که وقتی از یزد
پیاده رفتم به مشهد مقدس از آن راه بیابان (کویر) که مشقت بسیار دارد. در
مسیر منازل، وارد قریهای از دهکدههای خراسان شدم قریب نیشابور.
چون غریب
بودم رفتم به مسجد آنجا. چون مغرب شد اهل ده جمع شدند و چراغی روشن کردند و
پیشنمازی آمد و نماز مغرب و عشاء را به جماعت کردند. آنگاه پیشنماز رفت
بالای منبر نشست، پس خادم مسجد دامن را پر از سنگ کرد و برد بالای منبر نزد
جناب آخوند گذاشت.
متحیر ماندم برای چیست؟!
آنگاه مشغول روضه خوانی شد.
چند کلمه که خواند خادم برخاست و چراغها را خاموش کرد. تعجبم بیشتر شد. در
این حال دیدم بنای سنگ انداختن شد از بالای منبر بر آن جماعت، و فریادها
بلند شد، یکی میگوید: ای وای سرم، دیگری فریاد از بازو، سومی از سینه، و
هکذا گریهها و شیونها بلند شد. قدری گذشت، سنگ تمام و آخوند مشغول دعا شد و
چراغ را روشن کردند. مردم با سر و صورت خونین و دیده اشکبار رفتند.
پس به
نزد پیشنماز رفتم و از حقیقت این کار شنیع پرسیدم.
گفت: روضه میخوانم و این جماعت به غیر از این قسم عمل گریه نمیکنند. لابد باید به این نحو ایشان را بگریانم.
کتاب لؤلؤ و مرجان صفحه 186 نوشته محدث نوری
مطالب مرتبط