تخلیه روح
تعبیرى دارد پیغمبر اکرم صلیاللهو علیهوآلهوسلم راجع به دل، اینجور دلهایى که ما داریم، این دلهایى که از اختیار ما بیرون است. بسیار تعبیر عجیبى است! پیغمبر اکرم مثلى ذکر مىکند، مىفرماید: مثَل دل انسانهایى که دلشان تربیت نشده است و هنوز با عبادت تمرین پیدا نکردهاند، مثَل یک پر ـ مثلًا پر مرغ ـ است. شما اگر یک پر را در صحرا و بیابان به یک شاخه درخت آویزان کنید، بعد نگاه کنید ببینید این پر کى به یک حالت مىایستد، مىبینید دائماً ازاینرو به آن رو مىشود. یک نسیم بسیار کوچک هم بوزد که شما احساس نسیم هم نمىکنید، مىبینید این پر روى این شاخه دارد حرکت مىکند. مىگوید مثل قلب بنىآدم (که در اینجا منظور قوه خیال است)، مثل قوه خیال که یک جا نمىایستد، از این شاخه به آن شاخه مىرود و از اختیار انسان بیرون است، مثل آن پرى است که به شاخهاى در بیابان آویخته باشد که ثابت نمىماند.
آیا همهی دلها اینجور است؟ ابداً. لا بد خیال مىکنید دل على بن ابى طالب هم العیاذ باللَّه همین جور بود. خیر، اینجور نبود. نه تنها على بن ابى طالب، بلکه شاگردهاى کوچک على بن ابى طالب هم اینجور نبودند. آیا اویس قرنى، عمار یاسر و کمیل بن زیاد نخعى اینجور بودند؟ ابداً. و حتى کمتر از اینها را ما دیدهایم، در افرادى که ما در زمان خودمان دیدهایم. از این افراد ما زیاد دیدهایم که مالک قوه خیال خودشان و مسلط بر قوه خیال خودشان هستند یعنى توانستهاند این قدرت را در اثر عبودیت و بندگى خدا پیدا کنند که اگر بخواهند یک ساعت متوالى ذهن را به یک نقطه متمرکز کنند به طورى که در تمام این یک ساعت یک ذره ذهن به هیچ نقطه دیگرى توجه پیدا نکند مىتوانند چنین کارى بکنند. این خودش قدرت و تسلط است و در نتیجه نزدیک شدن واقعى به خداى تبارک و تعالى پیدا مىشود.
چنین چیزى ممکن است. اساساً اهمیت آنها به همین است که بر اندیشه خودشان حاکمند، اندیشه یعنى خیال بر آنها حکومت نمىکند.
آیا مراحل دیگرى هم هست؟ اگرچه این مراحل از سطح فکر و تصورات ما دور است ولى به صرف اینکه دور است عذرى براى ما نمىشود که ما اینها را نشناسیم و از اینها بىخبر بمانیم. بله، مرحله بالاترى هم هست. (باز خیال نکنید این مراحل که مىگویم، مال امام یا پیغمبر است. تا برسد به مرحله امام و پیغمبر، خیلى مراحل است.) انسان در نتیجه تقرب به خداوند ـ و تقرب به خداوند در نتیجه عبودیت و اخلاص و خود را فراموش کردن و تذلل در نزد پروردگار و اطاعت محض در برابر پروردگار ـ مىرسد به این مرحله که درعین اینکه بدنش نیازمند به روح است، روحش از بدنش بىنیاز مىشود، چطور؟ ما الآن، هم روحمان نیازمند به بدنمان است، هم بدنمان نیازمند به روحمان. الآن اگر آن روح و قوه حیات ما نباشد این بدن ما زنده نیست؛ اگر هم این بدن ما نباشد این روح ما در اینجا کارى از او ساخته نیست، نمىتواند کارى بکند. اما آیا همه انسانها همینجورند؟ هم بدنشان نیازمند به روح است و هم روحشان نیازمند به بدن؟ یا اینکه انسانهایى در نتیجه تقرب به خدا و عبودیت پروردگار، مىرسند به این حد که لااقل روحشان از بدنشان بىنیاز مىشود. چطور بىنیاز مىشود؟ یعنى این قدرت را پیدا مىکنند که به اصطلاح روح را از این بدن تخلیه کنند (البته در اینجا تخلیه به معنى مردن نیست)، یعنى همان استقلال روح را در مقابل بدن حفظ مىکنند.
در زمان خودمان، هستند چنین اشخاصى که قدرت دارند تخلیه کنند، یعنى روح را از بدن منفک کنند به طورى که خودش را مسلط بر این بدن مىبیند. بدنِ خودش را مىبیند که در اینجا مثلًا مشغول عبادت است و خودش در جاى دیگر سیر مىکند، افق وسیعترى را دارد مىبیند. شیخ شهاب الدین سهروردى، معروف به «شیخ اشراق» عبارتى دارد، مىگوید ما حکیم را حکیم نمىشماریم مگر آن وقتى که قدرت داشته باشد بر اینکه روح خودش را از بدنش خلع کند. میرداماد مىگوید ما حکیم را حکیم نمىشماریم مگر در آن مرحلهاى که خلع بدن برایش ملکه شده باشد، یعنى هر وقت که اراده کند بتواند روح خودش را از بدنش مستقل و جدا کند.
براى ما خیلى این حرفها سنگین و زیاد است. چنین چیزهایى را باور نمىکنیم؛ حق هم داریم باور نکنیم، براى اینکه ما خیلى از این مراحل پرت هستیم. ولى از آن بدبینى و باور نکردنهاى خودتان کمى پایین بیایید. ما که نرفتهایم، ما که راه عبودیت را همان قدم اولش را هم طى نکردهایم تا ببینیم آیا همین مقدار اثر در عبادت خدا هست؟ ما یک ماه رمضان یک روزه درست نگرفتیم. شما همین یک ماه رمضان را واقعاً تجربه کنید؛ شما همهی کارها را در دنیا تجربه مىکنید، یک ماه رمضان را تجربه کنید و یک روزه واقعى، همینطور که پیغمبر اکرم صلیاللهوعلیهوآلهوسلم فرموده است و ائمه اطهار دستور دادهاند بگیرید، یعنى اولًا ظاهر روزه را که ترک کردن مأکولات و مشروبات و یک عده مسائل دیگر است عمل کنیم. این کار را که البته همه ما مىکنیم. ولى آن روزهاى که در حدیث «روزه خاص» تعبیر شده است آن روزه را هم بگیریم؛ یعنى در این یک ماه، تنها دهان ما روزه نگیرد، زبان ما هم روزه بگیرد. در ماه رمضان کوشش کنیم که زبان ما غیبت نکند، دروغ نگوید و لو این دروغ برایمان منافع زیادى دارد؛ زبان ما افطار نکند، چون روزه تنها به نخوردن نیست. زبان ما بیهوده و لغو نگوید، جز حرفى که مورد نیاز زندگى دنیاى ما یا آخرت ماست حرف دیگرى نزند. گوش ما غیبت نشنود، لهو و لعب نشنود، فحش نشنود؛ چشم ما به ناموس مردم خیره نشود؛ دست ما به طرف خیانت دراز نشود؛ قدم ما به طرف خیانت و ظلم نرود. در مقابل، این ماه رمضان را ماه اطعام و دلجویى و محبت و احسان و خدمت قرار بدهیم. امتحان کنیم، یک ماه رمضان کوشش کنیم انسان باشیم، آن وقت شما ببینید بعد از یک ماه، عبادت و عبودیت اثر خودش را مىبخشد یا نمىبخشد؛ ببینید بعد از یک ماه همین روزه شما را عوض مىکند یا نمىکند؛ ببینید بعد از یک ماه همین روزه به شما ربوبیت یعنى خداوندگارى و تسلط و قدرت مىدهد یا نمىدهد. اگر دیدید نداد، آن مراحل بعد را انکار کنید. اما اگر دیدید در این یک ماه این مقدار ربوبیت و خداوندگارى و تصاحب یعنى تسلط بر نفس خودتان، بر غرائز و شهوات خودتان، بر اعضا و جوارح خودتان پیدا مىکنید پس باور کنید که آن مراحل دیگر هم عملى است.
آیا از این بالاتر هم هست؟ آیا این مرکب عبودیت از این هم بیشتر انسان را به خدا نزدیک مىکند و از این بیشتر هم به انسان قدرت و توانایى مىدهد؟ بله، نه تنها رابطه انسان با بدن خود به اینجا منتهى مىشود که روح از بدن مستقل شود و نیاز خودش را از بدن سلب کند، مىرسد به مرحلهاى که هر تصرفى که بخواهد، در بدن خودش مىکند. حتى این قدرت را پیدا مىکند (مىدانم بعضى از شما این مطلب را شاید دیر باور مىکنید) جلو حرکت قلب خودش را یک ساعت بگیرد و نمیرد، قدرت پیدا مىکند دو ساعت نفس نکشد و نمیرد، قدرت پیدا مىکند که با همین بدن طىّالارض کند؛ بله قدرت پیدا مىکند. این اثر عبادت است.
آیا از این بالاتر هم هست؟ بله، اگر شما وحشت نمىکنید، بالاترش هم هست. آن مرحله بالاتر، آن قدرتى است که بندهاى در اثر بندگى و عبودیت خداوند و در اثر قرب به ذات اقدس الهى و در اثر نزدیک شدن به کانون لایتناهاى هستى مىتواند در دنیاى بیرون خودش هم تصرف کند، مىتواند چوبى را تبدیل به اژدها کند، مىتواند قرص ماه را دو نیم کند، مىتواند تخت بلقیس را در یک چشم به هم زدن از یمن به فلسطین احضار کند. بله مىتواند. العبودیة جوهرة کنهها الربوبیة.[1]
افرادى در همین دنیا به حدى رسیدهاند که دیگر از قید بدن در هر شکل آزادند و حتى قدرت خلع بدن پیدا مىکنند یعنى مىتوانند در حالى که زنده هستند این بدن را مثل یک لباس از خودشان بکَنند و دوباره همین بدن را داشته باشند ـ این یک امر عادى است که خیلى اشخاص دارند. چیزى نیست که بگویید فقط مقام امامها است. مقامکوچکى است و خیلى مهم نیست، حتى دون شأن امامها است ـ اینگونه افراد ـ چون تا حد زیادى مىتوانند روح را از بدن آزاد کنند ـ در همین دنیا مىتوانند لذتهاى روحى و معنوى را، اگر نگوییم در اوج همان حدى که هست ولى قریب به آن حد، احساس کنند، و یا عذابهاى روحى و معنوى را.
جوانى بود خیلى خوب و پاک، و من به او اعتقاد و ایمان داشتم. نمازخواندنها و حالتهایش را دیده بودم. گاهى براى من حالات خودش را نقل مىکرد. مىگفت گاهى در نماز، در مناجات و در سحرها یک حالاتى دست مىدهد و گاهى این حالات قطع مىشود. مىگفت آن حالت آنقدر لذیذ است و آنقدر جاذبه دارد که اگر چند ثانیه قطع بشود من جهنم را احساس مىکنم؛ در صورتى که همیشه از ما قطع شده، هیچ وقت احساس نمىکنیم. [2]
آقاى طباطبایىِ ما نقل مىکردند و در جایى نوشتهاند که استادشان آقاى قاضى که مرد بسیار بزرگوارى بوده ـ البته به ایشان که شاگردش بوده گفته است؛ این حرفها را به هرکس که نمىگویند ـ گفته بود یک وقتى که خودم را در حال خلع بدن دیدم این بدنم را نگاه کردم، در مقابل خودم بودم، دقت کردم دیدم که یک خال کوچکى اینجا هست. من تا آن وقت اصلًا این خال را ندیده بودم، یعنى در آینه که نگاه کرده بودم به عمرم متوجه این خال نشده بودم. در آن حال که خودم را دیدم متوجه وجود چنین خالى ـ که قدرى کمرنگ بوده ـ در بدن خودم شدم.[3]
مرحوم علامه طباطبایی در پاسخ این پرسش که آیا حاج سید علی آقا قاضی طباطبایی، قدرت بر خلع روح از بدن داشتند؟ فرمودند: «خلق روح از بدن برای او کار مهمی نبود».
آیتاللّه جعفر سبحانی نیز میفرمایند: «بنده سرگذشت خلع روح آیت اللّه میرزا جواد آقا تهرانی را از خود ایشان شنیدم». [4]
دو حکایت از علامه حسن زاده آملی
واقعه 5
در صبح دوشنبه 21/ ع 2/ سنه 1389 ه ق بعد از نماز صبح در حال توجه نشسته بودم در این بار واقعهاى بسیار شیرین و شگفت روى آورده است که بهکلى از بدن طبیعى بیخبر بودم، و مىبینم که خودم را مانند پرندهاى که در هوا پرواز مىکند، به فرمان و اراده و همت خودم به هر جا که مىخواهم مىبرم. تقریباً به هیأت انسان نشسته قرار گرفته بودم و رویم به سوى آسمان بود و به این طرف و آن طرف نگاه مىکردم گاهى هم به سوى زمین نظر مىکردم، در اثناى سیر مىبینم که درختى در مسیر در پیش روى من است خودم را بالا مىکشیدم یا از کنار آن عبور مىکردم. اعنى خودم را فرمان مىدادم که این طرف برو، یا آن طرف برو، یا کمى بالاتر یا پایینتر بدون این که با پایم حرکت کنم بلکه تا اراده من تعلق به طرفى مىگرفت بدنم در اختیار ارادهام به همان سمت مىرفت. وقتى به سوى مشرق نگاه کردم دیدم آفتاب است که از دور از لاى درختان پیداست، و فضا هم بسیار صاف بود، تا از آن حالت بدر آمدم، و خیلى از توجه این بار لذّت بردم.
در اوایل که به توجّه مىنشستم خیلى دیر حالت انتقال دست مىداد، و چه بسیار که در حدود یک ساعت و بیشتر به توجّه مىنشستم و لکن ارتباط و انتقال و خلع حاصل نمىشد، و در این اوان به فضل الهى که به توجه مىنشینم زود منتقل مىشوم. الحمد الله رب العالمین. پوشیده نماند که هر چه مراقبت قوىتر باشد، اثر حال توجه بیشتر و لذیذتر و اوضاع و احوالى که پیش مىآید صافىتر است.
واقعه 6
در سحر شب یکشنبه 12/ ج 1/ سنه 1389 ه ق- 5/ 5/ 1348 ه ش، بعد از اداى نافله شب و نافله و فریضه صبح، در اربعینى که ذکر جلاله «اللّه» را هر روز بعد از نماز صبح بعددى خاص داشتم، بعد از این ذکر به توجه نشستم که ناگهان جذبه و حالتى دست داد و بدن به طورى به صدا درآمد و مىلرزید آنچنان صدایى که مثلاً تراکتور روى سنگهاى درشت و جاده ناهموار مىرود، دیدم که جانم از بدنم مفارقت کرد و متصاعد شد ولى در بدنى مثال بدن عالم خواب قرار دارد، تا قدرى بالا رفت دیدم در میان خانهاى هستم که تیرهاى آن همه چوبى و نجّارى شده است، ولى من در این خانه مانند پرندهاى که در خانهاى در بسته گرفتار شده است و به این طرف و آن طرف پرواز مىکند و راه خروج نمىیابد، تخمیناً در مدّت یک ربع ساعت گرفتار بودم و به این سو و آن سو مىشتافتم، دیدم در این خانه زندانیم نمىتوانم بدر بروم، سخنى از گویندهاى شنیدم و خود او را ندیدم که به من گفت: این محبوس بودنت بر اثر حرفهاى زیاد و بىخود توست، چرا حرفها را نمىپایى؟
من در آن حال چندین بار خداى متعال را به پیغمبر خاتم براى نجاتم قسم دادم و به تضرع و زارى افتادم که ناگهان چشمم به طرف شمال خانه افتاد که دیدم دریچهاى که یک شخص آدم بتواند بدر رود برویم گشوده شد از آنجا بیرون رفتم، و پس از بدر آمدن چندى به سوى مشرق در طیران بودم و دوباره به جانب قبله رهسپار شدم.
و هنگامى که از آن حبس رهایى یافتم؛ یعنى از خانه بدر آمدم، آن خانه را بسیار بزرگ و مجلّل دیدم که در میان باغى بنا شده است و آن باغ را نهایت نبود و آن را درختهاى گوناگون پر از شکوفه سفید بود که در عمرم چنان منظرهاى ندیدم.
و مىبینم که به اندازه ارتفاع درختها در هوا سیر مىکنم به گونهاى که رویم؛ یعنى مقادیم بدنم همه به سوى آسمان است و پشت به سوى زمین، و به اراده و همت و فرمان خود نشیب و فراز دارم، و بسیار خداى متعالى را به پیغمبر خاتم و همه انبیا قسم مىدادم که کشف حقایقى برایم دست دهد، در همین حال به خود آمدم.
آن محبوس بودن چند دقیقه بسیار در من اثر بد گذاشت به گونهاى که بدنم خسته و کوفته شد و سرم و شانههایم همه سخت درد گرفت، و قلبم به شدّت مىزد. [5]