رفتار کریمانه موجب نجات است
سبط ابن جوزى در کتابش نقل نموده است که در سال 604 قمرى، جریان ذیل را براى احمد بن عبد اللَّه مقدّسى قرائت کردم و گوید: در کتاب الملتقط که از جدّم ابو الفرج ابن جوزى بازمانده قرائت نمودم که:
در شهر بلخ مردى از علویان که داراى همسر و دخترانى بود سکونت داشت، وى پس از گذشت زمانى از دنیا رخت بربست، همسر او گوید:
پس از وفات شوهرم با خوفى که از شماتت دشمنان داشتم، بلخ را به قصد سمرقند ترک نمودم، اتفاقا زمان ورود ما به شهر سمرقند مصادف با فصل زمستان شد که هوا بسیار سرد بود [چون آشنایى در آن شهر نداشتم]، دخترانم را به مسجدى بردم، براى به دستآوردن غذاى آنها، از مسجد خارج شدم، اما متحیر بودم که چه کنم؟ ناگهان چشمم به روى شخص محترمى افتاد که مردم دور او اجتماع کرده بودند، پرسیدم این مرد کیست؟
گفتند: این مرد بزرگ این شهر است،
نزد او رفتم و ماجراى زندگى خود و دختران یتیم را با او در میان گذاشتم، او گفت: آیا شاهدى دارى که تو سیّده و علویّهاى! این را گفت و از من روى برگرداند، پس از او مأیوس شدم، راه مسجدى که دخترانم را در آنجا گذاشته بودم در پیش گرفتم، در طول راه، مردى را دیدم که بر سکویى نشسته و جماعتى دور او جمع شدهاند، پرسیدم این مرد کیست؟ گفتند: این مرد مجوسى کفیل شهر است، با خود گفتم: نزد او مىروم شاید او مشکلم را حلّ نماید، پس به نزد او رفتم و جریان زندگى خود و آنچه را که از آن مرد مسلمان شنیده بودم، براى او بازگو نمودم [و اضافه کردم که اکنون دخترانم در مسجد از گرسنگى و شدّت سرما مىنالند]، وى با شنیدن سخنانم، خادمش را صدا کرد و گفت: هر چه زودتر به منزل برو و بانویت را بگو لباسهایش را بپوشد و به نزد من بیاید، خادم به منزل او رفت و پیام وى را ابلاغ نمود، ناگهان همسر آن مرد با عدّهاى کنیزان خود نزد شوهرش آمد، مرد مجوسى به همسرش گفت: با این زن به مسجد فلانى برو و او و دخترانش را به خانه ببر و از آنها پذیرایى کن علویه گوید: زن مجوسى با من به مسجد آمد [و دخترانم را نوازش نمود] و با هم به منزل او رفتیم، وى اتاق جداگانهاى را فرش نمود و در همان وقت حمام را گرم کرد و ما را به حمام برد و براى هر یک از ما لباس فاخر و زیبایى آورد، پس از آن غذایى مطبوع براى ما تهیه نمود، پس از صرف طعام به بستر خواب رفتیم و آن شب بهترین شبى از ایام عمر ما بود که بر ما گذشت!
اما شیخ و بزرگ شهر در نیمههاى همان شب در عالم رؤیا دید که گویا قیامت بر پا شده و رسول اکرم صلّىاللَّهعلیهوآلهوسلّم در زیر پرچم حمد قرار گرفته است در آن حال قصرى از زمرّد سبز تماشا نمود!
پرسید این قصر از کیست؟
گفتند: براى مرد مسلمان موحدى ساخته شده است
شیخ خواست خدمت رسول خدا صلّىاللَّهعلیهوآلهوسلّم مشرف شود،
آن حضرت از او روى برتافت،
شیخ گفت: اى پیامبر خدا، چرا از من روى بر مىگردانى، در حالى که من مسلمان هستم؟
رسول خدا صلّىاللَّهعلیهوآلهوسلّم فرمود:
شاهدى بیاور که تو مسلمان هستى!
آن شیخ متحیر شد که چه جوابى بگوید!
آنگاه رسول خدا صلّىاللَّهعلیهوآلهوسلّم فرمود:
آیا فراموش کردهاى که به آن علویه چه گفتى؟ اکنون این قصر از آن مردى است که آن علویه و دختران یتیمش را در خانه خویش جاى داد!
آن شیخ در حالى که با وحشت از خواب پریده بود، سیلى به صورت
خود مىزد و اشکش جارى بود و به غلامان خویش فرمان داد تا براى پیدا کردن آن علویه و یتیمانش در شهر جستجو کنند، شاید نشانى از آنها به دست آورد! و خود نیز در طلب آنها برآمد! پس از جستجوى بسیار، اطلاع حاصل کردند که او و دخترانش در خانه کفیل شهر به سر مىبرند،
شیخ با عجله به خانه وى آمد و گفت: آن علویّه کجا است؟
مجوسى گفت: در خانه من هستند،
شیخ گفت: مىخواهم او را به خانهام ببرم!
مجوسى گفت: هرگز اجازه نمىدهم!
شیخ گفت: این هزار دینار را از من بستان و آنها را به من بسپار!
مجوسى گفت: به خدا قسم چنین نخواهم کرد، حتى اگر صد هزار دینار بدهى!
شیخ با اصرار تقاضایش را تکرار مىکرد،
مرد مجوسى گفت: آن خوابى که تو دیدهاى من نیز دیدهام و آن قصر براى من آفریده شده است و تو اى شیخ! به اسلامت تکیه داشتى! به خدا سوگند: کسى از اهل منزل من در آن شب به بستر خواب نرفت مگر اینکه به برکت وجود این علویّه مسلمان شد و هم اکنون ما همگى مسلمانیم و برکات آن مخدّره بر ما نازل گردیده است!
آنگاه صورت خواب خویش را تقریر کرد و گفت: رسول خدا صلّىاللَّهعلیهوآلهوسلّم را در خواب دیدم که به من فرمود: این قصر براى تو و خانوادهات ساخته شده، زیرا به ذریّه من احسان نمودى، به تو مژده دهم که تو و خانوادهات همگى به بهشت مىروید و خداوند شما را از روز ازل مؤمن آفریده است.
آینه یقین (ترجمه کشف الیقین ـ نوشته: حسن بن یوسف بن مطهر؛ علامه حلى ص459)