تفسیر دقیق
لا اکراه فی الدین
لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ یُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى لا انْفِصامَ لَها وَ اللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ
در قبول دین، اکراهى نیست. (زیرا) راه درست از راه انحرافى، روشن شده است. بنابراین، کسى که به طاغوت [بت و شیطان، و هر موجود طغیانگر] کافر شود و به خدا ایمان آورد، به دستگیره محکمى چنگ زده است، که گسستن براى آن نیست. و خداوند، شنوا و داناست.
مقدمه
برداشتهای غلط از آیه 256 سوره بقره باعث انحراف بسیاری از افراد شده و تعدادی از معاندین نیز با تمسک به این برداشتهای غلط درصدد انحراف افکار جوامع مسلمان و ایجاد شک و شبهه در دل آنها برآمدهاند. این همه از آنجا نشأت میگیرد که متاسفانه مطالعات دینی بسیاری از مؤمنین در حد لازم نیست و مراجعه آنان به کارشناسان امر به اندازه کافی نیست.
از این رو در این سطور تفسیر این آیه در کتب سه تن از علمای طراز اول با اندکی تلخیص، آورده شده است. دقت در محتوای تفسیر این آیه کمک شایانی به پاسخ به بسیاری از شبهات خواهد نمود.
مطلب حضرت آیتالله مکارم شیرازی[1]
شان نزول:
مفسر معروف اسلامى"طبرسى" در "مجمعالبیان" در شان نزول آیه نقل مىکند: «مردى از اهل مدینه بهنام "ابوحصین" دو پسر داشت برخى از بازرگانانى که به مدینه کالا وارد مىکردند هنگام برخورد با این دو پسر آنان را به عقیده و آیین مسیح دعوت کردند، آنان هم سخت تحت تاثیر قرار گرفته و به این کیش وارد شدند و هنگام مراجعت نیز به اتفاق بازرگانان به شام رهسپار گردیدند.»
"ابوحصین" از این جریان سخت ناراحت شد و به پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم اطلاع داد و از حضرت خواست که آنان را به مذهب خود برگرداند و سؤال کرد آیا مىتواند آنان را با اجبار به مذهب خویش باز گرداند؟
آیه فوق نازل گردید و این حقیقت را بیان داشت که: «در گرایش به مذهب اجبار و اکراهى نیست.»[2]
در تفسیر "المنار" نقل شده که ابوحصین خواست دو فرزند خود را با اجبار به اسلام بازگرداند، آنان بهعنوان شکایت نزد پیغمبر آمدند "ابوحصین" به پیامبر عرض کرد من چگونه به خود اجازه دهم که فرزندانم وارد آتش گردند و من ناظر آن باشم. آیه مورد بحث به همین منظور نازل شد.
(دقت بفرمایید که این میخواستند از مدینه بروند و جز پدرشان کسی از دین آنها مطلع نبود و به دلیل شروع تازه اسلام هنوز خوب تحت تعلیم اسلام نبودند و... تا مرتد شناخته شوند.)[3]
دین اجبارى نیست
آیةالکرسى (آیه قبل) در واقع مجموعهاى از توحید و صفات جمال و جلال خدا بود که اساس دین را تشکیل مىدهد، و چون در تمام مراحل با دلیل عقل قابل استدلال است و نیازى به اجبار و اکراه نیست، در این آیه مىفرماید: «در قبول دین هیچ اکراهى نیست (زیرا) راه درست از بیراهه آشکار شده است.» (لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ).
" رشد" از نظر لغت عبارت است از راهیابى و رسیدن به واقع، در برابر"غى" که به معنى انحراف از حقیقت و دور شدن از واقع است.
از آنجا که دین و مذهب با روح و فکر مردم سر و کار دارد و اساس و شالودهاش بر ایمان و یقین استوار است خواه و ناخواه راهى جز منطق و استدلال نمىتواند داشته باشد و جمله «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» در واقع اشارهاى به همین است.
بهعلاوه همانگونه که از شان نزول آیه استفاده مىشود، بعضى از ناآگاهان از پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآلهوسلم مىخواستند که او همچون حکام جبار با زور و فشار اقدام به تغییر عقیده مردم (هر چند در ظاهر) کند، آیه فوق صریحاً به آنها پاسخ داد که دین و آیین چیزى نیست که با اکراه و اجبار تبلیغ گردد، به خصوص اینکه در پرتو دلائل روشن و معجزات آشکار، راه حق از باطل آشکار شده و نیازى به این امور نیست.
این آیه پاسخ دندان شکنى است به آنها که تصور مىکنند اسلام در بعضى از موارد جنبه تحمیلى و اجبارى داشته و با زور و شمشیر و قدرت نظامى پیش رفته است.
جایى که اسلام اجازه نمىدهد پدرى فرزند خویش را براى تغییر عقیده تحت فشار قرار دهد، تکلیف دیگران روشن است، اگر چنین امرى مجاز بود، لازم بود این اجازه، قبل از هر کس به پدر درباره فرزندش داده شود، در حالى که چنین حقى به او داده نشده است.
و از اینجا روشن مىشود که این آیه تنها مربوط به اهل کتاب نیست آنچنان که بعضى از مفسران پنداشتهاند، و همچنین حکم آیه هرگز منسوخ نشده است آنچنان که بعضى دیگر گفتهاند، بلکه حکمى است جاودانى و هماهنگ با منطق عقل.
مذهب نمىتواند تحمیلى باشد
اصولا اسلام و هر مذهب حق از دو جهت نمىتواند جنبه تحمیلى داشته باشد:
الف) بعد از آن همه دلائل روشن و استدلال منطقى و معجزات آشکار، نیازى به این موضوع نیست، آنهایی متوسل به زور و تحمیل مىشوند که فاقد منطق باشند، نه اسلام با آن منطق روشن و استدلالهاى نیرومند.
ب) اصولاً دین که از یک سلسله اعتقادات قلبى ریشه و مایه مىگیرد ممکن نیست تحمیلى باشد، زور و شمشیر و قدرت نظامى در اعمال و حرکات جسمانى ما مىتواند اثر بگذارد نه در افکار و اعتقادات ما.
البته دشمنان اسلام براى تحریف، به مجاهدات و جنگهاى اسلامى متشبث مىشوند.
در حالى که از بررسى جنگهاى اسلامى بهخوبى آشکار مىشود که اصولاً اسلام در سه مورد به قدرت نظامى توسل مىجسته است:
1- در مورد محو آثار شرک و بتپرستى، زیرا از نظر اسلام بتپرستى دین و آیین نیست بلکه انحراف، بیمارى و خرافه است و هرگز نباید اجازه داد جمعى در یک مسیر صددرصد غلط و خرافى پیش روند و به سقوط کشانده شوند، لذا اسلام بتپرستان را از راه تبلیغ به سوى توحید دعوت کرد و آنجا که مقاومت کردند متوسل به زور شد، بتخانهها را در هم کوبید و از هرگونه تظاهرى به نام بت و بتپرستى جلوگیرى کرد تا این بیمارى روحى و فکرى بهکلى ریشه کن گردد، و آیات قتال با مشرکین مانند «و قاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَکُونَ فِتْنَةٌ ـ به کارزار با مشرکین ادامه دهید تا آنکه شرک از روى زمین برافتد.» (بقره/193) نظر به همین موضوع دارد و بنابراین هیچگونه تضادى بین آیه مورد بحث و این آیات نیست تا سخن از نسخ پیش آید.
2ـ در برابر کسانى که نقشه نابودى و حمله به مسلمانان را مىکشند دستور جهاد دفاعى و توسل بهقدرت نظامى داده شده است و شاید بیشتر جنگهاى اسلامى در زمان پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم از همین قبیل باشد. مانند جنگ احد، احزاب، حنین، موته و تبوک.
3ـ براى کسب آزادى در تبلیغ و واژگون کردن نظامات غلط و ظالمانه و اجازه یافتن مردم براى مطالعه آزاد دربارهی مذهب و شیوههاى زندگى اجتماعى. زیرا هر آیینى حق دارد بهطور آزاد به صورت منطقى خود را معرفى کند و اگر کسانى مانع از این کار شوند مىتواند با توسل به زور این حق را بهدست آورد.
شاهد این سخن این است که مسلمانان پس از فتح شهرها، به پیروان مذاهب دیگر همانند مسلمانها آزادى مىدادند و مالیات مختصرى به نام "جزیه" بهخاطر تامین امنیت و هزینه نیروهاى حافظ امنیت بود، زیرا که جان و مال و ناموس آنها در پناه اسلام محفوظ بود و حتى مراسم عبادى خویش را آزادانه انجام مىدادند. (ولی خمس و زکات نمیدادند)
تمام کسانى که با تاریخ اسلام سرو کار دارند و حتى مسیحیانى که درباره اسلام کتاب نوشتهاند به این موضوع اعتراف کردهاند. بهعنوان مثال در کتاب «تمدن اسلام و عرب» مىخوانیم: «رفتار مسلمانان با جمعیتهاى دیگر بهقدرى ملایم بود که رؤساى مذهبى آنان اجازه داشتند براى خود مجالس مذهبى تشکیل دهند.»
و در پارهاى از تواریخ نقل شده: «جمعى از مسیحیان که براى گزارشها و تحقیقاتى خدمت پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم رسیده بودند، مراسم نیایش مذهبى خود را آزادانه در مسجد پیامبر در مدینه انجام دادند.»
مطلب حضرت آیتالله سید محمد حسین طباطبایی[4]
دو احتمال
در جمله: «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» دین اجبارى نفى شده است، چون دین عبارت است از یک سلسله معارف علمى که معارفى عملى بهدنبال دارد، و جامع همهی آن معارف، یک کلمه است و آن عبارت است از "اعتقادات"، و اعتقاد و ایمان هم از امور قلبى است که اکراه و اجبار در آن راه ندارد، چون کاربرد اکراه تنها در اعمال ظاهرى است، که عبارت است از حرکاتى مادى و بدنى (مکانیکى)، و اما اعتقاد قلبى براى خود، علل و اسباب دیگرى از سنخ خود اعتقاد و ادراک دارد. و در اینکه فرمود: «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ»، دو احتمال هست:
یکى اینکه جمله خبرى باشد و بخواهد از حال تکوین خبر دهد و بفرماید خداوند در دین اکراه قرار نداده و نتیجهاش حکم شرعى مىشود که: «اکراه در دین نفى شده و اکراه بر دین و اعتقاد جایز نیست.» و اگر جملهاى باشد انشایى و بخواهد بفرماید که نباید مردم را بر اعتقاد و ایمان مجبور کنید، در این صورت نیز نهى مذکور متکى بر یک حقیقت تکوینى است، و آن حقیقت این است که اکراه تنها در مرحله افعال بدنى اثر دارد، نه اعتقادات قلبى.
علت اینکه در دین اکراه نیست
خداى تعالى دنبال جملهی «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ»، جملهی «قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ»، را آورده، تا جملهی اول را تعلیل کند و بفرماید که چرا در دین اکراه نیست، و حاصل تعلیل این است که اکراه و اجبار ـ که معمولاً از قوى نسبت به ضعیف سر مىزند ـ وقتى مورد حاجت قرار مىگیرد که قوى و مافوق (البته به شرط اینکه حکیم و عاقل باشد، و بخواهد ضعیف را تربیت کند) مقصد مهمى در نظر داشته باشد، که نتواند فلسفهی آنرا به زیردست خود بفهماند، (حال یا فهم زیر دست قاصر از درک آن است و یا اینکه علت دیگرى در کار است) ناگزیر متوسل به اکراه مىشود، و یا به زیردست دستور مىدهد که کورکورانه از او تقلید کند و...
اما در مورد امورى که خوبى و بدى آنها واضح است، نیازى به اکراه نخواهد بود، بلکه خود انسان یکى از دو طرف خیر و شر را انتخاب کرده و عاقبت آنرا هم (چه خوب و چه بد) مىپذیرد و دین از این قبیل امور است، چون حقایق آن روشن، و راه آن با بیانات الهیه واضح است و سنت نبویه هم آن بیانات را روشنتر کرده پس معنى "رشد" و "غى" روشن شده، و معلوم مىگردد که رشد در پیروى دین و غى در ترک دین و روگردانى از آن است.
منظور این نیست که «مردم در اعتقاد آزادند»[5]
یکى از عجایب این است که بعضى از اهل بحث و مفسرین با زور و زحمت خواستهاند اثبات کنند که در اسلام عقیده آزاد است، و استدلال کردهاند به آیه شریفه:
«لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» و آیاتى دیگر نظیر آن.
در حالى که توحید اساس تمامى نوامیس و احکام اسلامى است و با این حال چهطور ممکن است که اسلام آزادى در عقیده را تشریع کرده باشد؟ و اگر آیه بالا بخواهد چنین چیزى را تشریع کند آیا تناقض صریح نخواهد بود؟ قطعاً تناقض است و آزادى در عقیده در اسلام مثل این مىماند که دنیاى متمدن امروز قوانین تشریع بکند و آنگاه در آخر این یک قانون را هم اضافه کند که مردم در عمل به این قوانین آزادند، اگر خواستند، عمل بکنند و اگر نخواستند نکنند.
و به عبارتى دیگر، عقیده که عبارت است از درک تصدیقى، اگر در ذهن انسان پیدا شود، این حاصل شدنش عمل اختیارى انسان نیست، تا بشود فلان شخص را از فلان عقیده، منع و یا در آن عقیده دیگر آزاد گذاشت بلکه آنچه در مورد عقاید مىشود تحت تکلیف در آید لوازم عملى آن است، یعنى بعضى از کارها را که با مقتضاى فلان عقیده منافات دارد منع، و بعضى دیگر را که مطابق مقتضاى آن عقیده است تجویز کرد، مثلاً شخصى را وادار کرد به اینکه مردم را بهسوى فلان عقیده دعوت کند و با آوردن دلیلهاى محکم قانعشان کند که باید آن عقیده را بپذیرند و یا آن عقیده دیگر را نپذیرند و یا وادار کرد آن عقیده را با ذکر ادلهاش به صورت کتابى بنویسد و منتشر کند. و فلان عقیدهاى که مردم داشتند باطل و فاسد سازد، اعمالى هم که طبق عقیده خود مىکنند باطل و نادرست جلوه دهد.
پس آنچه "بکن" و "نکن" برمىدارد، لوازم عمل به عقاید است، نه خود عقاید، و معلوم است که وقتى لوازم عملى، با مواد قانون دایر در اجتماع مخالفت داشت، و یا با اصلى که قانون متکى بر آن است ناسازگارى داشت، حتماً قانون از چنان عملى جلوگیرى خواهد کرد، پس آیه «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ»، تنها در این مقام است که بفهماند، اعتقاد اکراهبردار نیست، نه مىتواند منظور این باشد که: «اسلام کسى را مجبور به اعتقاد به معارف خود نکرده» و نه مىتواند این باشد که: «مردم در اعتقاد آزادند».
اسلام در تشریع خود جز بر دین توحید تکیه نکرده، دین توحیدى که اصول سهگانهاش توحید صانع، و نبوت انبیا، و روز رستاخیز است.
مطلب حضرت آیت الله جوادی آملی[6]
قبول و نکول دین حق است یا تکلیف؟
یکی از مباحث «دین و حقوق انسان» این است که نسبت دین به انسان، نسبتی تکلیفی است یا حقوقی؟ یعنی انسان مکلّف است دین را بپذیرد یا حق دارد، آیا او در پذیرش دین و عدم قبول آن مختار است؟
اولاً بازگشت همه تکالیف دینی به حقوق انسان است، از اینرو دین بهترین عامل برای تأمین حقوق بشر به شمار آمده است ثانیاً خداوند سبحان مبدأ فاعلی حقوق انسان و دین، ابلاغ کننده آن است. این مباحث مربوط به ماهیتِ محتویات دین است و اکنون سخن در این است که آیا قبول اصل دین، برای انسان حق است یا بر او تکلیف است و انسان در پذیرش دین آزاد است یا مکلّف؟
برخی ممکن است با استناد به آیه «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» و مانند آن بپندارند که پذیرش دین، حق انسان است؛ نه حکم و حق است؛ نه تکلیف. و در تعریف حق نیز بگویند: چیزی است که انسان در پذیرش یا ردّ آن مختار است، وقتی خداوند میفرماید: «در پذیرش دین اکراهی نیست» معلوم میشود که قبول دین حق است؛ نه تکلیف و هر ذیحقی در اِعمال حق خود آزاد و مختار است؛ نه مقیّد و مکلّف.
جواب توهّم و اشکال پیشگفته این است که حکم بر دو قسم است: تکوینی و تشریعی. قرآن کریم جریان تکوین بشر که ساختار خلقت او را عهدهدار است آزاد معرفی میکند. از این دیدگاه انسان موجودی است آزاد، حتی بین توحید و الحاد، چه رسد به طاعت و عصیان. خلقت انسان و قوانین تکوینی حاکم بر او بهگونهای است که وی میتواند ملحد باشد یا موحّد. عمل کردن برخلافِ این آزادی تکوینی، نه مذموم، بلکه محال است، زیرا اگر انسان چیزی را تکویناً نخواهد هرگز نمیشود به او تحمیل کرد؛ یعنی جبر محال است نه قبیح؛ ممتنع است نه ممنوع؛ و مستحیل است نه حرام و... البته بشر در اینکه اینگونه آزاد آفریده شده مجبور است؛ یعنی وی مجبور است آزاد باشد و اصل حرّیت و آزادی که در هویّت انسانیاش نهادینه شده به هیچوجه قابل زوال نیست؛ نه از جانب خودِ او و نه از ناحیه دیگری. بنابراین، اکراه در امور تکوینی معنا ندارد.
مورد و مصدر فعل بودن انسان
جبر و اختیار، آزادی و تحمیل، اراده و اکراه و مانند آن، دربارهی مصدر فعل بودن انسان است؛ نه مورد فعل قرار گرفتن آن، توضیح مطلب اینکه اگر کسی را با اِلجا و قهر از جایی بیرون کردند، یا به جایی بردند وی در آن حال «مورد فعل» است؛ نه «مصدر فعل»، در این وضعیت او به هیچوجه فاعل فعل نیست تا بحث شود فاعل بالجبر است یا فاعل بالاختیار، چون او بر اساس خلقت و آفرینش تکوینی، آزادی تکوینی دارد و آنچه را بخواهد میپذیرد و امکانِ تحمیل امری برخلافِ تمایلات و خواستههای او وجود ندارد.
به بیان دیگر آنجا که انسان «مورد فعل» است، خارج از موضوع بوده و دامنه بحث این بخش را شامل نمیشود؛ ولی آنجا که انسان «مصدر فعل» است؛ یعنی برای انجام کاری نخست قدری تأمل میکند، سپس اراده و تصمیم میگیرد، آنگاه آنرا انجام میدهد و در اینکار آزاد است؛ یعنی با این مبادی میتواند هر کاری را خواست انجام دهد یا آنرا ترک کند، به همین جهت خداوند میفرماید: «وَ قُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّکُمْ فَمَنْ شاءَ فَلْیُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْیَکْفُر ـ بگو: این حقّ است از سوى پروردگارتان! هر کس مىخواهد ایمان بیاورد (و این حقیقت را پذیرا شود) و هر کس میخواهد کافر گردد»(کهف/29) «إِنَّا هَدَیْناهُ السَّبیلَ إِمَّا شاکِراً وَ إِمَّا کَفُوراً ـ ما راه را به او نشان دادیم، خواه شاکر باشد (و پذیرا گردد) یا ناسپاس!» (انسان/3) و در چنین موردی است که میفرماید: «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ»؛ یعنی دین اکراه پذیر نیست؛ نه اینکه انسان را اکراه نکنید، زیرا وی تکویناً آزاد آفریده شده و موجود آزاد خلق شده را نمیتوان مجبور کرد.
قلب بشر که محور اندیشه و انگیزه اوست دست هیچکس نیست تا بتواند او را به امری تکلیف یا چیزی را بر او تحمیل نماید. عقیده هر کسی به دست خودِ اوست، صاحب عقیده است که میتواند معتقد به چیزی شود، یا از اعتقاد امری نکول کند؛ به سخن دیگر، جمله «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ»، هم ناظر به انسان و هم ناظر به دین است؛ یعنی نه انسان اکراهپذیر است چون تکویناً آزاد آفریده شد و نه دین، چون از سنخ اعتقاد است و اعتقاد عقد و پیوند قلبی است و امرِ قلبی نه به دست خودِ فرد است و نه به دستِ دیگری؛ به دستِ دیگری نیست، چون در قلمرو نفوذ او نیست. در دست خودِ فرد هم نیست، زیرا عقیده از سنخ علم و تصدیق است و تصدیق علم احتیاج به مبادی دارد. هرگاه مبادی علم و تصدیق تحصیل شد، نتیجه آن به بار مینشیند و اگر آن مبادی و مقدّمات لازم حاصل نگردید، نتیجه نیز ظاهر نخواهد شد. زمانی که مبادی حاصل شد نه خودِ فرد میتواند مانع پیدایش نتیجه و ظهور و بروز آن شود و نه دیگری و اگر مقدمات و مبادی حاصل نشود نه خودِ فرد قادر به ایجاد نتیجه و تصدیق است و نه دیگری. بنابراین، دین نیز چون از امور اعتقادی است اکراهپذیر نیست و متوقف بر مبادی آن است.
البته بعد از پیدایش مبادی علمی که زمینهی حصول عقد بین موضوع و محمول است، عقد و گره دیگری لازم است که عصارهی قضایا و عقود علمی با جان انسانِ عالم، گره بخورد تا عقیده حاصل شود، از آن عقد و پیوند قلبی، به ایمان تعبیر میکنند و چون عقد دوم؛ یعنی عقیده که ایمان نام دارد غیر از عقدِ اول است که بین موضوع و محمول قضیه برقرار میشود، از اینرو انفکاک ایمان از علم ممکن، بلکه واقعشدنی است؛ یعنی ممکن است کسی مطلبی را از لحاظ علمی کاملاً فهمیده باشد و رابطه بین موضوع و محمول را دریافت کرده باشد؛ ولی به آن مؤمن نباشد و عصارهی آنرا با قلب خود گره نزده باشد و معتقد نگردد.
حق تکوینی و تشریعی انسان
تاکنون روشن شد که بشر در نظام تکوین آزاد است و اکراهپذیری در شخصیت وجودیاش راه ندارد. حال آیا در نظام تشریع هم اینگونه است؟ قوانین تکوین فقط از بود و نبود بحث میکند. بحث از حق یا عدم حق، در قلمرو تشریع است اگر بگوییم بحث از بود و نبود، حق را مشخص میسازد؛ یعنی انسان حق دارد دین را بپذیرد یا از قبول آن سرباز زند، پس پذیرش دین و موحّد شدن و نیز عدمپذیرش و نکول دین و در نتیجه ملحد شدن، حق انسان است.
نتیجه و ثمره بحث این است که هر دو طرف قضیه، یعنی دینداری و بیدینی نسبت به انسان یکسان است، در حالی که حقیقتِ امر این چنین نیست و جمله «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» یک حقیقت تکوینی را بازگو میکند؛ نه حق بودن هر دو طرف اثبات و نفی آن را. درست است که انسان تکویناً آزاد و مختار خلق شده؛ امّا نه انسان موجودی است که دو جنبه توحید و الحاد برایش یکسان باشد و نه این دو طریق توحید و الحاد به یکجا ختم میشوند.
انسان موجود لا بشرط نیست که همه امور متناقض با ساختار فطرت و طبیعت او تأثیر همسان داشته باشند. همانگونه که هر غذایی اعم از سمّ و عسل به دستگاه گوارش انسان یکسان اثر نمیگذارد، هر عقیدهای نیز اعم از توحید و الحاد برای فطرت او مساوی نیست؛ انسان در خوردن سمّ و عسل آزاد است و میتواند هر کدام را به اراده و اختیارِ خود بخورد؛ امّا آثاری که از خوردن این دو غذای مصفّا و مسموم ظاهر میشود یکسان نخواهد بود. دربارهی عقیده هم انسان با اراده و اختیار خویش میتواند هر عقیدهای را انتخاب و اختیار کند؛ امّا هر عقیدهای با فطرت او سازگار نیست.
برخی از عقاید برای روح و جانِ آدمی در حکمِ سمّ کشنده است. آیا صرف اینکه انسان میتواند چنین چیزی را اثبات یا نفی کند میتوان حق او دانست؟ آیا چیزی که نتیجهاش هلاکت روحی انسان است میتواند حق انسان باشد یا آنکه حق انسان تنها چیزی است که حیاتِ طیّبهاش را تأمین کند؟ ظاهر «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» بیانگر «حق تشریعی» او نیست تا کسی بگوید قرآن هم بشر را صاحبِ حق معرفی کرده است، بلکه مضمون آن بیان حقیقت تکوینی است؛ یعنی ساختار انسان بهگونهای است که هم میتواند موحّد باشد و هم قادر است به الحاد روآوَرد. در اینباره، محور بحث «توانستن» انسان است؛ نه حق شرعی داشتن. به بیان دیگر انسان حق حیات فطری و روحی دارد. آنچه حق اوست حیات معنوی در مقابل مرگ معنوی است، پس مرگ معنوی و فطری، حق او نیست؛ امّا برای انسان این امکان وجود دارد که یکی از این دو را برگزیند.
این قدرت و توانایی در او وجود دارد که حق خویش را استیفا یا اسقاط کند و کمال انسان در همین است که تکویناً موجودی مختار باشد و امکان اختیار و انتخاب هر یک از دو طرف را داشته باشد؛ ولی «حق تشریعی» در یکی از این دو طریق بوده و او مکلّف به گزینش آن است. اینجاست که انسان خود را نشان میدهد و ساحتِ وجودی خود را به نمایش گذاشته و قادر به اثبات مقام خلیفةاللهی خواهد بود.
به هر حال، آزادی تکوینی بشر صحیح است؛ ولی آزادی تشریعی سر از اباحهگری درمیآورد و این مخالف منطق دین است. اگر بر اساس آیه «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» منطق دین چنین اجازهای میدهد، پس آیات دیگر قرآن که سخن از عذاب و مجازات دارند چگونه تفسیر خواهند شد؟ با چنین تصوری از حق، بخش عظیمی از آیات مربوط به قیامت باید عبث و بیهوده باشد.
بنابراین، امکان انتخاب به معنای حق بودن هر انتخاب و تساوی هر منتخب نزد خداوند نیست. امکان انتخاب یک قانون، تکوینی است و این تفکر جاهلی بود که امکان تکوینی را مطابقِ حق بودن نتیجه انتخاب میدانست. محققان از اهل شرک سخنشان این بود که:
«لَوْ شاءَ اللَّهُ ما أَشْرَکْنا ـ اگر خدا میخواست ما مشرک نمیشدیم»(انعام/148)؛ یعنی آن چیزی باطل است که اتفاق نیفتد، آنچه اتفاق میافتد حق است. اگر اعتقاد الحادی و عقیده به شرک، حق نبود خداوند از آن جلوگیری میکرد، چون قادر بود از تحقق آن منع کند. غافل از اینکه فرق است میان آزادی تکوینی و حقانیت تشریعی، خداوند برای بشر تکویناً، امکان انتخاب قرارداده؛ امّا فقط یک راه را تشریعاً «حق» میداند، آنچه برخی تصور و توهم کردهاند مخصوص نظام فرشتگان یا هندسه حیوانات است. در آن نظام هرچه اتفاق میافتد حق است؛ ولی در نظام انسانی چون تکویناً امکان انتخابِ حق و باطل وجود دارد، الزاماً هر آنچه اتفاق میافتد حق نیست.
حق به معنای آزاد بودن تشریعی و یکسان بودن نتیجه انتخاب، در قاموس دین راه ندارد، چنانکه هیچ اهل اندیشهای آنرا نمیپذیرد. قبول و پذیرش دین «باید» است و از این حیث در زمره تکالیف قرار میگیرد؛ امّا تکالیفی که بازگشت آن به حق است. انسان حق تکامل و تعالی دارد و طریق استیفای این حق در قبول دین و تعالیم آسمانی آن نهفته است، پس دینداری حق مسلّم انسانی است؛ او میتواند از این حق مسلّم خود چشمپوشی کند و یا آن را استیفا نماید؛ یعنی میتواند دیندار باشد یا بیدین؛ امّا بیدینی حق نیست، به همین جهت ثمره این دو اعتقاد و عملکرد یکسان نیست. نظیر اینکه زنده بودن حق مسلّم انسان است، او میتواند این حق را استیفا کند و زنده بماند و میتواند از آن صرفنظر کند و دست به خودکشی بزند؛ لیکن انتحار حق نیست و ثمرهی این دو انتخابِ حَسَن و قبیح نیز متفاوت است.
بنابراین، حق بشر، دینداری اوست؛ نه اینکه پذیرش و عدم پذیرش دین، هر دو حق باشد. این سخن نوعی مغالطه یا تلقی ناصوابی است که برخی بر زبان جاری میکنند، زیرا انسان مدعی و طالب حق و خواهان کمال خویش است و میخواهد از طریق تحصیل آن آگاه گردد. انسان در قلمرو شریعت به کمال میرسد، چنان که گیاه و نبات و حیوان در دامن طبیعت رشد میکنند، پس تردیدی نیست که آزادی انسان به تکوین برمیگردد و تکلیف و تعهد و التزام وی به تشریع راجع است، از اینرو قرآن حکیم از یکسو دربارهی آزادی انسان رهنمودی مانند «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» دارد و از سوی دیگر پیآمد تلخ و شیرین انتخاب هر یک از دو راه توحید و الحاد را بهصورت شفاف ترسیم میکند.
پیامد سوء انتخاب را با چنین آیاتی بیان میفرماید: «خُذُوهُ فَغُلُّوهُ * ثُمَّ الجَحِیمَ صَلُّوهُ ـ بگیرید! پس او را در غُل و زنجیر کشید. آنگاه میان آتشش اندازید» (حاقه/30و31)
«مَأْواهُمُ النَّارُ وَ بِئْسَ مَثْوَى الظَّالِمین ـ جایگاه آنها، آتش است و چه بد جایگاهى است جایگاه ستمکاران» (العمران/158)
«أُولئِکَ الَّذینَ لَیْسَ لَهُمْ فِی الْآخِرَةِ إِلاَّ النَّار ـ آنها در آخرت، جز آتش، (سهمى) نخواهند داشت» (هود/16)
یا از لسان آنان که با سوءِ اختیارشان مسلک پیشوایان کفر را پیشه خود ساختند میفرماید:
« قَالَتْ أُخْرَئهُمْ لِأُولَئهُمْ رَبَّنَا هَؤُلَاءِ أَضَلُّونَا فََاتهِِمْ عَذَابًا ضِعْفًا مِّنَ النَّارِ قَالَ لِکلٍُّ ضِعْفٌ وَ لَکِن لَّا تَعْلَمُون ـ این گروه از گمراهان و ضلالت پیشگان فردای قیامت گویند: خدایا اینان ما را گمراه ساختند، پس دو برابر آنان را در آتش عذاب بسوزان. خداوند میفرماید: برای هر یک دو برابر عذاب است؛ ولی شما نمیدانید»(اعراف/38) «فَذُوقُوا الْعَذابَ بِما کُنْتُمْ تَکْسِبُون ـ این همان آثار تکوینی اعمال و رفتار شما در دنیاست.»(اعراف/39)
و دربارهی آنان که با حسنِ اختیار خویش مسیر هدایت را طی کرده و برای تکامل و رشد انسانیشان حق را جستوجو میکنند میفرماید:
« أُولئِکَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ خالِدینَ فیها جَزاءً بِما کانُوا یَعْمَلُونَ ـ آنها اهل بهشتند و جاودانه در آن مىمانند این پاداش اعمالى است که انجام مىدادند.» (احقاف/14)
«أَعَدَّ اللَّهُ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْری مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدینَ فیها ـ خداوند براى آنها باغهایى از بهشت فراهم ساخته که نهرها از زیر درختانش جارى است جاودانه در آن خواهند بود.» (توبه/89)
«وَ الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَنُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ تَجْری مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهار ـ و کسانى که ایمان آوردند و کارهاى شایسته انجام دادند، بهزودى آنها را در باغهایى از بهشت وارد مىکنیم که نهرها از زیر درختانش جارى است.» (نساء/57و122)
بنابراین، دو طریق حق و باطل به نتیجهی واحدی منتهی نخواهد شد، نتیجه یکی انحطاط و اثر دیگری اعتلاست؛ یکی شقاوت و دیگری سعادت، یکی نار و دیگری نور.
حاصل اینکه این دو انتخاب مساوی نیستند: «لا یَسْتَوی أَصْحابُ النَّارِ وَ أَصْحابُ الْجَنَّة ـ هرگز دوزخیان و بهشتیان یکسان نیستند»(حشر/20)، پس آزادی تکوینی انسان در انتخاب راه از میان راههای مختلف در حیات انسانی دلیل بر حق تشریعی آن نیست؛ یعنی این حق تکویناً برای انسان محفوظ است که او در هر مسیری که خواست گام نهاده و ادامه حیات دهد؛ امّا معنای حق و آزادی تکوینی این نیست که بتوان از آن، حق و آزادی تشریعی را نتیجه گرفت، پس: برای جلوگیری از مغالطات احتمالی در مباحثات علمی لازم است میان حق تکوینی و تشریعی تفکیک قائل شده و آن دو را به مفهوم واحد اخذ نکنیم.