اگر بنده بود...
بشر حافى یکى از اشراف زادگان بود که شبانه روز به عیاشى و فسق و فجور اشتغال داشت. خانه اش مرکز عیش و نوش و رقص و غنا و فساد بود که صداى آن از بیرون شنیده مى شد. روزى از روزها که در خانه اش محفل و مجلس گناه برپا بود، کنیزش با ظرف خاکروبه، درب منزل آمد تا آن را خالى کند که در این هنگام حضرت موسى ابن جعفر علیهالسلام از درب آن خانه عبور کرد و صداى ساز و رقص به گوشش رسید. از کنیز پرسید:
«یا جَارِیةُ! صَاحِبُ هَذَا الدَّارِ حُرٌّ أَمْ عَبْدٌ؟! ای خانم! مالک این خانه آزاد است یا بنده؟!»
کنیز جواب داد: «البته که آزاد و آقا است».
امام کاظم علیهالسلام فرمود: «صَدَقْتِ؛ لَوْ کَانَ عَبْدًا خَافَ مِنْ مَوْلَاهُ
راست گفتى؛ زیرا اگر بنده بود از مولاى خود مى ترسید و این چنین در معصیت گستاخ نمى شد».
کنیز به داخل منزل برگشت. بُشر که بر سفره شراب نشسته بود از کنیز پرسید: «چرا دیر آمدى؟».
کنیز داستان سؤال مرد ناشناس و جواب خودش را نقل کرد.
بشر پرسید: «آن مرد در نهایت چه گفت؟».
کنیز جواب داد: «آخرین سخن آن مرد این بود: راست گفتى، اگر صاحب خانه آزاد نبود (و خودش را بنده خدا مىدانست) از مولاى خود مىترسید و در معصیت این چنین گستاخ نبود».
سخن کوتاه حضرت موسى بن جعفر علیهالسلام همانند تیر بر دل او نشست و مانند جرقة آتشى قلبش را نورانى و دگرگون ساخت. سفرهی شراب را ترک کرد و با پاى برهنه (حافیاً) بیرون دوید تا خود را به مرد ناشناس برساند. دوان دوان خودش را به امام کاظم علیهالسلام رسانید و عرض کرد: «آقاى من! از خدا و از شما معذرت مى خواهم. آرى من بندة خدا بوده و هستم، لیکن بندگى خودم را فراموش کرده بودم. بدین جهت، چنین گستاخانه معصیت مى کردم. ولى اکنون به بندگى خود پى بردم و از اعمال گذشته ام توبه مى کنم. آیا توبه ام قبول است؟».
حضرت فرمود: «آرى خدا توبه ات را قبول مى کند. از گناهان خود خارج شو و معصیت را براى همیشه ترک کن».
آرى بشر حافى توبه کرد و در سلک عابدان و زاهدان و اولیاى خدا در آمد و به شکرانه این نعمت، تا آخر عمر با پاى برهنه راه مى رفت، برای همین به او بشر حافی (پابرهنه) میگفتند.
بُشر تصمیم گرفت تا آزاد نباشد و عبد باقی بماند.
پی نوشت:
نور ملکوت قرآن، ج۳، ص ۲۸۱ به نقل از «منهاج الکرامه» طبع سنگى، ص ۱۹ و «روضات الجنّات» طبع سنگى، ص ۱۳۲ و ۱۳۳