عطار و هیزم شکن
شهید دستغیب در کتاب معاد خود از عالم زاهد سید هاشم بحرانی نقل میکند که:
در نجف اشرف شخص عطاری بود که همه روزه پس از نماز ظهر در دکانش مردم را موعظه میکرد و هیچگاه دکانش خالی از جمعیت نبود. یک نفر از شاهزادگان هند که مقیم نجف اشرف شده بود برایش مسافرتی پیش آمد. پس جعبهای که در آن گوهرهای نفیس و جواهرات پر بها بود نزد آن عطار امانت گذاشت و رفت.
پس از مراجعت آن امانت را مطالبه کرد.
عطار منکر گردید و هندی درکار خود بیچاره و حیران شد و پناهنده به قبر مطهر حضرت امیرالمومنین علیهالسلام شد و گفت یا علی علیهالسلام من برای اقامت نزد قبر شما ترک وطن و آسایش نموده و تمام دارائیهای خود را نزد فلان عطار گذارده و حال منکر شده و جز آن مالی ندارم و شاهدی هم برای اثبات آن ندارم و غیر از حضرتت کسی نیست که بهدادم من برسد.
شب در خواب آن حضرت بهاو فرمود هنگامی که دروازهی شهر باز میشود بیرون برو و اولین کسی را که دیدی امانت خود را از او مطالبه کن او به تو میرساند.
وقتی بیدار شد از شهر خارج گردید و اولین کسی را که دید؛ پیرمردی عابد و زاهد بود که پشته هیزمی بر دوش داشت و میخواست آنرا بفروشد و پولش را به مصرف خانواده برساند. پس حیا کرد که از او چیزی بخواهد و به حرم مطهر برگشت.
شب دیگر در خواب مانند گذشته به او گفتند و فردا همان شخص عابد را دید و چیزی نگفت.
شب سوم همان را که در شبهای پیش گفته بودند به او گفتند و روز سوم آن مرد شریف را دید. حالات خود را برایش گفت و امانت را از او مطالبه کرد.
آن بزرگوار مدتی فکر نمود و گفت: فردا بعد از ظهر در دکان عطار بیا تا امانت را به تو برسانم.
پس فردا هنگام اجتماع خلق در دکان عطار؛ آن مرد عابد به عطار گفت: امروز موعظه کردن را به من واگذار.
عطار قبول کرد.
عابد گفت: ای مردم من فلان پسر فلانم و من از حقالناس سخت در هراسم و به توفیق الهی دوستی مال دنیا در دلم نیست و اهل قناعت و عزلت هستم و با این وصف پیش آمد ناگواری برایم واقع شده که میخواهم امروز شما را از آن با خبر کنم و شما را از سختی عذاب الهی و سوزش آتش جهنم بترسانم و بعضی گزارشات روز جزا را به شما برسانم.
بدانید که من محتاج به قرض گرفتن شدم پس از یک نفر یهودی ده قران گرفتم و شرط کردم که به مدت بیست روز به او پس دهم. یعنی روزی نیم قران به او برسانم. پس تا روز دهم نصف طلب را به او رساندم و بعد او را ندیدم. احوالش را پرسیدم گفتند به بغداد رفته است.
پس از چندی شبی در خواب دیدم گویا قیامت برپا شده است مرا و مردم را برای موقف حساب احضار کردند. و من به فضل الهی از آن موقف خلاص شده و جزء بهشتیان شدم و رو به بهشت حرکت کردم چون رسیدم به صراط صدای نعرهی جهنم را شنیدم. پس آن مرد طلبکار یهودی را دیدم که مانند شعله آتشی از جهنم بیرون آمد و راه را برمن بست و گفت: پنج قران طلبم را بده و بعد برو.
پس زاری کردم و گفتم: من در مقام جستجو از تو بودم و تو را ندیدم که طلبت را بدهم.
گفت: پس بگذار یک انگشت خودم را بر بدنت گذارم.
پذیرفتم.
چنان انگشتش را بر سینهام گذاشت که از سوزش آن جزع کرده و از خواب بیدار شدم. دیدم جای انگشتش بر سینهام زخم شده و تا بهحال هم مجروح است و هر چه مداوا کردم فایده نبخشید.
پس سینه خود را گشود و زخم را نشان مردم داد و چون مردم دیدند صداها به گریه و ناله بلند شد و عطار هم سخت از عذاب الهی در هراس شد و آن شخص هندی را به خانه برد و امانت خود را به او داد و معذرت خواست.