اشعار شهادت حضرت مسلم بن عقیل علیهالسلام
ای کاش راهت از شب کوفه جدا شود
ختم به خیر این غم بی انتها شود
ای کاش نامه های سفیرت به تو رسند
یا باد با نوای دلم همنوا شود
مداح خانوادهیتان هستم، آمدم
تا خانه خانه بزم حدیث شما شود
دَم از علی و آل علی آنقدر زنم
تا کوچه ها پُر از نفس مرتضی شود
با هر اذان به اشهدُ انَّ علی رِسَم
تا هر حضور، خطبه ای از لافتی شود
از معجزات خیبر و از بدر گفته تا
شعر و شعورشان همه شیر خدا شود
یا از حسن بگویم و از حسِّ یک غریب
شاید فضای کوفه کمی، غم فضا شود
آنقدر از حسین بخوانم که جان دهم
باشد که یک حسینیه اینجا بنا شود
افسوس، زین جماعت سنگیِ بی وفا
باور نداشتم که یکی با وفا شود
اینجا مدینه است، نه کوفه، میا مخواه
زهرا دوباره عابر این کوچه ها شود
اینجا مدینه است، نه کوفه، بیا بخوان
تا باز بزم روضه ی زهرا به پا شود
افتاده ام به یاد تو و روضه خوانی ات
از مادری که رفت،خودش خون بها شود
تا در، حضور فاطمه حس کرد زد به سر
دلشوره داشت، بانی یک ماجرا شود
یادش نرفته بود که هر صبح با ادب
جبرئیل می رسید کمی خاک پا شود
با التماس، گفت به مادر بمان میا
تا مانع جسارت یک بی حیا شود
در بود و شعله بود و حرامی به پشت به آن
می خواست با حرارت در آشنا شود
فرصت نداد شعله فقط کار خود کند
مهلت نداد تا که در بسته وا شود
زینب، صدای فضّه به دادم برس، شنید
کوشید مادر از در و آتش جدا شود
آه ای علی من، به مدینه میا مخواه
تکرار داغ های دل مجتبی شود
اینجا میا که فاطمه ات جای دوش تو
در حلقه ی فشرده ی زنجیر جا شود
**************************
صبح شد یک طرف سرم افتاد
یک طرف نیز پیکرم افتاد
از روی پشت بام افتادم
با علیک السلام افتادم
بدن من شکست خوشحالم
سر راهت نشست خوشحالم
بی سبب نیست اینکه خوشحالم
زن و بچه نبود دنبالم
آی مردم سپاه بی نفرم
صبح خالی نبود دورو برم
حرفی از زخم با پرم مزنید
این همه سنگ بر سرم مزنید
آی مردم گناه من عشق است
بهترین اشتباه من عشق است
آی مردم کمی حیا بد نیست
بی وفاها کمی وفا بد نیست
سنگ خوردم شکست گونه ی من
غصه خوردم شکست روزه ی من
نفسم را اسیر کردم و بعد
وسط کوچه گیر کردم و بعد
کوچه هایی که تنگ و باریک اند
روز هم چون شبند تاریک اند
بدی کوچه های تنگ این است
می شود هر طرف رهت را بست
مثلا کوچه ای که زهرا رفت
از تنش تازیانه بالا رفت
مثل این مردمی که بی عارند
مثل اینها مدینه بسیارند
مثل اینها مدینه هم بودند
دور بیت الحزینه هم بودند
تو نبودی مدینه را گفتی ؟
قصه ی داغ سینه را گفتی ؟
تو نگفتی خوشیم مادر بود
مادرم دختر پیمبر بود ؟
تو نگفتی صداش میلرزید
پدرم تا که کوچه را میدید ؟
تو نگفتی هنوز غمگینی
فکر پرتاب دست سنگینی ؟
تو نگفتی نگات پژمرده
مادرت بارها زمین خورده؟
من که کوچه نشین شدم مردم
یا که نقش زمین شدم مردم
کوچه بود و زمان چیدن بود
به خداوند فاطمه زن بود
جان به راه حسین میبازم
تا کند مادر حسن نازم
علی اکبر لطیفیان
**************************
وقتی بدنم را ز سرِ بام رها کرد
آغوش علی بود ز کارم گره وا کرد
در کوفه امیر الاُمرا غیر علی نیست
یک شهر نه او سلطنت دهر بنا کرد
این مرکب رهوار فقط رام امام است
این تخت روانی است که از غیر ابا کرد
من کارگزار سپه دولت یارم
فرماندۀ بی یار سر دار نوا کرد
در شهر علی ، پور عقیل است گرفتار
این قوم ، سر افکنده ام از آل عبا کرد
ای یار میا کوفه که این شهر شلوغ است
برگرد که با نائب تو کوفه جفا کرد
بدجور تنم را سر بازار کشاندند
با نعش فرستادۀ تو خصم چها کرد
تا پیکر تو زیر سم اسب نیفتد
در زیر لگد پیکر من دفع بلا کرد
تا خواهرت آواره در این شهر نگردد
مسلم دل شب بر سر بازار دعا کرد
شد کام دلِ سوخته با نام تو شیرین
آن دم که سرِ دار ترا دید و صدا کرد
تا زمزمه کردم که سر یار سلامت
لب تشنه سرم را ز بدن ، خصم جدا کرد
بر روی قناره نگران توام ای کاش...
یک روز نگویند به نی رأس تو جا کرد
محمود ژولیده
**************************
این ناله ها به درد ولایت نمیخورد
این چهرهها به نور هدایت نمیخورد
بیعت نمی کنند مگر با فریبشان
این دست ها به دست حمایت نمیخورد
این راز سَر به مُهر بماند برای بعد
بازار کوفه جز به جنایت نمیخورد
این چشمهای هرزه در این شهر پر گناه
بر بانوان به چشم عنایت نمیخورد
یک ذره با اسیر مدارا نمیکنند
کردارشان به هیچ حکایت نمیخورد
انگار با صغیر و کبیرند بیحیا
رفتارشان به هیچ روایت نمیخورد
پس کوچههای شهر پر از نیزه دارهاست
نیزه به هیچکس به رعایت نمیخورد
این حفره دست و پای مرا جمع کرده است
گودالشان به قدّ رسایت نمیخورد
هر امر و نهی را به درِ بسته میزنند
این گوشها به درد صدایت نمیخوررد
محمود ژولیده
**************************
چشمم برای آمدنت اشک پرور است
از چشمهای منتظرم کوچهها تر است
پیک توأم که در قفس تنگ آمده است
نامه بری که زخمی و بی بال و بی پر است
پرواز را ز خاطر من برده این دیار
این سرنوشت بی کسی این کبوتر است
گفتم بنالم از غم و بر سر زنم ولی
از چه بگویم آه که غم ها مکرر است
از نعل تازه ای که به اسبانشان زدند
از کوفهای که رونقش از تیغ و خنجر است
از بام ها که جای گُل از سنگ پر شده است
از آتش تنور که سرگرم یک سر است
یا از محلّه های یهودی نشین شهر
از چشم بی حیا که به دنبال معجر است
از گوش ها که منتظر گوشواره اند
از مردمی که وعده ی سوغاتشان زر است
از ناکسی که در پی انگشتریِ توست
از خنجری که منتظر زخم خنجر است
از دست های زبر و خشن، تازیانه ها
از پنجه ها که در پی گیسوی دختر است
از هر چه نیزه، نیزه ی اینان بلندتر
از هر چه تیر، تیر سه شعبه گرانتر است
حسن لطفی
**************************
کوفه را با تو حسین جان سر و پیمانی نیست
هرچه گشتم به خدا صحبت مهمانی نیست
به خدا نامه نوشتم به حضورت نرسید
آن چه مانده ست مرا غیره پشیمانی نیست
کارم این است که تا صبح فقط در بزنم
غربتی سخت تر از بی سر و سامانی نیست
جگرم تشنه ی آب و لبِ من تشنه ی توست
بین کوفه به خدا مثلِ من عطشانی نیست
من از این وجهِ شباهت به خودم می بالم
قابل سنگ زدن هر لب و دندانی نیست
من رویِ بام چرا؟ تو لبِ گودال چرا؟
دلِ من راضی از این شیوه یِ قربانی نیست
موی من را دم دروازه به میخی بستند
همچو زلفم به خدا زلف پریشانی نیست
زرهم رفت ولی پیرهنم دست نخورد
روزیِ مسلمت انگار که عریانی نیست
کاش می شد لبِ گودال نبیند زینب
بر بدن پیرُهَنِ یوسفِ کنعانی نیست
سوخت عمامه ام امروز ولی دور و برم
دخترِ سوخته یِ شام غریبانی نیست
هرچه شد باز زن و بچه کنارم نَبُوَد
که عبور از وسط شهر به آسانی نیست
دستِ سنگین، دلِ بی رحم، صفاتِ اینهاست
کارشان جز زدن سنگ به پیشانی نیست
دخترم را بغلش کن به کنیزی نرود
چه بگویم که در این شهر مسلمانی نیست
علی اکبر لطیفیان
**************************
اینان که حرف بیعت با یار میزنند
آخر میان کوچه مرا دار میزنند
اینجا میا که مردم مهمان نوازشان
طفل تو را به لحظه دیدار میزنند
این کوفه مردمش ز مدینه شقی ترست
یعنی کسی که باشد عزادار میزنند
دیدم برای آمدنت روی اُشتران
چندین هزار نیزه فقط بار میزنند
اینجا برای کشتن طفل سه ساله ات
هر لحظه حرف سیلی و مسمار میزنند
فتوای: خون نسل علی شد حلال را
هر شب به روی مأذنهها جار میزنند
آقا نیا که آخرش این شور چشمها
تیری به صحن چشم علمدار میزنند
سر بسته گویمت که پریشان زینبم
حرف از اسیر کوچه و بازار میزنند
می ترسم از دمی که یتیمان تو حسین
پائین پای نیزه ی تو زار میزنند
این کوفه آخرش به تو نیرنگ میزند
حتی به رأس اصغر تو سنگ میزنند
**************************
خورشید خوابیده انگار بعد از غروبی دوباره
شب آمده ، گشته حیران در کوچه ها یک ستاره
خفاش شب در کمین است، دستان او «صبح چین» است
می ریزد از دست پستش، خون کبوتر هماره
وقتی رسیدم به این شهر؛ مردم همه مرد بودند
حالا ندارم میان نامردمان راه چاره
این مردم اهل شکستند، حرمت وَ بیعت ندارد
آئینه اند اهل بیتت، این مردمان سنگ خاره
در آب می بینم انگار، دستان قطع علمدار
ایضا تو را آن زمان که مشکش شده پاره پاره
پایان افسانه ما خیلی شبیه است آقا
تو می روی روی نیزه، من روی دارالعماره
در پشت دروازه شهر یک فاتحه قسمتم کن
جسم مرا یا اباالعشق وقتی که کردی نظاره
پیمان طالبی
**************************
بنویسید مرا یار اباعبدالله
اولین بنده ی دربار اباعبدالله
منتظرمانده دیدار اباعبدالله
من کجا و سر بازار اباعبدالله
تا خداهست خریداراباعبدالله
عاشق آن است که دیدارکند یارش را
بارها جان بدهد دیداگر دارش را
باز آماده کند جان دگر بارش را
فاطمه پیش خدا،پیش برد کارش را
هرکه افتادپی کار اباعبدالله
من پرم رابه روی دست گرفتم،دیدم
جگرم رابه روی دست گرفتم،دیدم
سپرم رابه روی دست گرفتم،دیدم
تا سرم را روی دست گرفتم،دیدم
راهم افتاده به بازاراباعبدالله
وقت هجران به گریبان چه نیازی دارم
به دل بی سروسامان چه نیازی دارم
با لب پاره به دندان چه نیازی دارم
به سرشانه اینان چه نیازی دارم
تاسرم هست به دیوار اباعبدالله
قبل ازآنیکه بیایدخبرم را ببرید
زیرپایش مژه چشم ترم را ببرید
محضرش دست به دست این جگرم را ببرید
گرسرم را وسردوپسرم را ببرید
بازهستیم بدهکار اباعبدالله
سنگها خوب نشستندبه پای لب من
لب من ریخت وپیچیدصدای لب من
طیب الله به این لطف و وفای لب من
بعد از این آب حرام است برای لب من
بسکه لبریزم و سرشار اباعبدالله
مانده ازجلوه والای توحیران، مسلم
جان خود ریخت به پای توبه یک آن، مسلم
عید قربان شهان، هست فراوان مسلم
من به قربان تونه...جان هزاران مسلم
تازه قربان علمدار اباعبدالله
به ولای تونداده ست اذان،هیچکسی
وانکرده ست به شان تودهان،هیچکسی
مثل مسلم نبود دل نگران،هیچکسی
به خداوندکه درهر دو جهان،هیچکسی
مثل من نیست گرفتاراباعبدالله
پیکرم وقف نوک پازدن طفلان شد
کوچه کوچه سرمن بودکه سرگردان شد
چه خیالیست که بازیچه ی این وآن شد
یاکه برعکس به میخی تنم آویزان شد
دست حق باد نگهداراباعبدالله
علی اکبر لطیفیان
**************************
کوچه گردِ غریب میداند
بی کسی در غروب یعنی چه
عابرِ شهرِ کوفه می فهمد
بارشِ سنگ و چوب یعنی چه
صف به صف نیتِ جماعت را
بر نمازِ امام می بستند
همه رفتند و بعد از آن هم
در به رویش تمام می بستند
در حکومت نظامیِ کوفه
غیرِ طوعه کسی پناهش نیست
همه در را به روی او بستند
راستی او مگر گناهش چیست
ساعتی بعد مردمِ کوفه
روی دارالعماره اش دیدند
همه معنای بی کسی را از
لب و ابرویِ پاره فهمیدند
داد میزد: حسین آقا جان
راهِ خود کج نما کنون برگرد
تا نبیند به کربلا زینب
پیکرت رابه خاک وخون برگرد
دست من بشکند ولی دستت
بهرِ انگشتری بریده مباد
سرِ من از قفا جدا بشود
حنجرت از قفا دریده مباد
کاش میشد به جای طفلانت
کودکانم بریده سر گردند
جان زهرا میاور آنها را
دختران را بگو که بر گردند
یاس های قشنگِ باغت را
رنگِ پاییز می کنند اینجا
نعل نو میزنند بر اسبان
تیغِ خود تیز می کنند اینجا
نیزه ها را بلند تر زدهاند
مردمانی پلید و بی احساس
حک شده زیر نیزه ها : اینهاست
از برای نبردِ با عباس
پیر زن ها برای کودکها
قصه ی سنگ و چوب میگویند
"روی نیزه اگر که سر دیدی
سنگ بر او بکوب " میگویند
می دهد یاد بر کمانداران
حرمله فن تیر اندازی
فکر پنهان نمودن و چاره
بر سفیدی آن گلو سازی؟
کوفه مشغول اسلحه سازی ست
فکر مردم تمامشان جنگ است
از سر دار کوفه می بینم
بر سر بام خانه ها سنگ است
تشنه ات میکشند بر لب آب
گو به سقا که مشک بر دارد
طفلکی پا برهنه مگذاری
خار صحرایشان خطر دارد
وحید مصلحی
**************************
پیکرش روی خاک و طفلانش
کوچه کوچه پی اش دوان بودند
از گزند نگاه حارث هم
تا پدر بود در امان بودند
مثل مولا سه روز مانده به خاک
پیکر بی سرش، نشد عریان
مثل مولا که پیکرش اما
نشده پایمال از اسبان
رسم دلدادگی به معشوق است
عاشقان رنگ یار میگیرند
در همان لحظههای آخر هم
نام او روی دار میگیرند
**************************
نامه که مینوشت دلِ مضطری نداشت
غیـر از وصال، آرزویِ دیگری نداشت
با آب و تـاب بر سرِ راهش نشسته بود
از انتظار، خواب به چشمِ تری نداشت
در فکرِ پیشوازِ عقیله به جُنب و جوش
دلـواپسیِ رو سـریِ دختری نداشت
یکباره کوفه ریخت به هم مُهرِ ننگ خورد
اصلاً سفیرِ عشـق چُنین باوری نداشت
هجده هزار بیعتِ قبل از اذان شکست
در کوچه غیرِ سایهی سر، یاوری نداشت
تا قبـل از اینکه راه بیـوفتد مسافرش
بازارِ شهر این همه آهنـگری نداشت
کوفه برایِ نیزه، سر و دست می شکست
تا چند روزِ پیش ،اگر مشتـری نداشت
مشغولِ جمع آوریِ سنگ و چوب شد
هر بی حیا که حربهی جنگ آوری نداشت
زنجیـرهای زنـگ زده، نعل اسبـهـا
بیش از طلا نه، قیمت پائین تری نداشت
انـداختـند از سـویِ دارلامـاره اش
بر خاکِ کوچه، رویِ تن امّا سری نداشت
بستند در طنـاب و کشاندند هر طـرف
از زخمِ سنگ بازیشان پیکری نداشت
از پا به دارِ کوفه، سرش بینِ راهِ شام
تکفیر گشته ،عاقبـت بهتـری نداشت
روزی که جشن نامه گرفتند کوفیان
در جمع بستهی اُسرا، دختری نداشت
**************************
آن بیعتی که مرد و زن کوفه بستهاند
حتی به هفته ای نریسده شکسته شد
دیروز از وفا همگی دست داده اند
امروز مسلمت زجفا دست بسته شد
کوچه به کوچه میروم و میزنم به سر
کوچه به کوچه میروم و گریه میکنم
از شرم نام خواهرت ای خاک برسرم
چون شمع آب میشوم و گریه میکنم
خانه به خانه گشته ام وباز دیده ام
هر سینه ای ز حیله و نیرنگ پر شده
پیداست از بلندی دارالعماره اش
هر بام جای گل فقط از سنگ پر شده
در کار گاه تیر سه شعبه به هم رسید
لبخند های حرمله با ناله های من
تیری گرفته بود به دستش که تا هنوز
می لرزد از بزرگی آن دست و پای من
اینجا هزار حرمله در انتظار توست
برای آمدنت کم شتاب کن
رهمی به روز من نه به روی رقیه کن
فکری به حال من نه به حال رباب کن
رحمی نمیکنند عزیزم به هیچ کس
حتی به تشنه ای که فقط شیر خواره است
تو میرسی وعده سوقات مردمش
تنها برای دخترشان گوش واره است
این جا میا ، که آخر سر چشم می زنند
این چشم ها به قامت آب آورت حسین
این دست ها که دیده ام از کینه می برد
انگشت را به خاطر انگشترت حسین
برگرد جان من که نبینی زبام ها
آتش کشیده اند سرو دست و شانه را
تا از فراز نیزه نبینی که می زنند
بر پیکر سه ساله ی تو تازیانه را
میترسم از دمی که بیایند دختران
با گونه های زخمی و نیلوفری میا
این شهر بی حیاست ، به جان سکینه ات
میترسم از حرامی و بی معجری ، میا
حسن لطفی
**************************
کوفه حرفش به زبان است نمی دانستم
دشمنی با تو عیان است نمی دانستم
بامهایی که همه گل به رویم ریخته اند
ذاتشان سنگ پران است نمی دانستم
نیتی که همه دنبال ادایش هستند
کشتن تشنه لبان است نمی دانستم
هنر مردم این طایفه مظلوم کشی است
گرگ همدست شبان است نمی دانستم
نذر کردند برویت همه شمشیر کشند
بزمشان روی سنان است نمی دانستم
سر آویز رسیده است به گوشم نرخ
سر ششماهه گران است نمی دانستم
داغ اسب است که بر کشته ی خود می کوبند
نعل هم مهر نشان است نمی دانستم
**************************
دیوار غصه بر سرم آوار شد حسین
تاریخ رنج فاطمه تکرار شد حسین
آییـنه صــداقت قلب تمام شهر
مجروح تازیانه زنــگار شد حسین
دیدم که دست بیعتشان بین آستین
باسحرسکه های طلا مار شدحسین
درسبزه ها به جای طراوت تنفراست
هربره ای که خوردازآن هارشد حسین
اینجا برای کشتن تان نقشه میکشند
زیر گـلوت مرکز پرگار شد حسین
مسلم نخورد لقمه ای از سفره کسی
اما به کل کوفه بدهــکار شد حسین
حتی به جسم بی سرمن سنگ میزنند
مسلم به جرم عشق توبردارشدحسین
راس بریدهام سر یک میخ آهنین
سر گرمی جماعت بازار شد حسین
دیدم بر اشــتران سپاه حرامیان
چندین هزار نیزه فقط بارشد حسین
سنگ و کلوخ بر همه پشت بام ها
قدر ســپاه ابرهه انبــار شد حسین
آب از سرمن و تو واکبر گذشته است
زینب به بند غصه گرفتار شد حسین
راه اسیر کردن اهـل و عیالتان
با خندههای حرمله هموار شد حسین
وحید قاسمی
**************************
تشنه ام تشنه ولی آب گوارایم نیست
بین این قوم کسی تشنه ی آقایم نیست
هیچ کس نیست که سرگرم تماشایم نیست
نفسم مانده و جانی به سر و پایم نیست
من که شرمنده ام ای تشنه به اندازه ی شهر
چشم بر راه توام بر سرِ دروازه یِ شهر
یک نفر بودم و یک شهر مرا زخم زدند
یک تن امّا همه از رسم و وفا زخم زدند
بی کس ام دیده ولی در همه جا زخم زدند
سنگ آورده و از بام و هوا زخم زدند
زخم بر من زده و کرده تماشا کوفه
امتحان کرده نوک نیزه ی خود را کوفه
تیری آماده شد و با بدنم تمرین کرد
تیغه ای ساخته شد، روی تنم تمرین کرد
پنجه ای سرزده با پیرهنم تمرین کرد
سنگ انداز ببین با دهنم تمرین کرد
خواستم تا بپرم از بدنم بال افتاد
کارم آخر به تهِ گودی گودال افتاد
آنکه دیروز نظر بر نظرم می انداخت
دیدی امروز چه خون بر جگرم می انداخت
چوب آتش زده از دور و برم می انداخت
شاخه ی شعله ور و نخل سرم می انداخت
دست من بند زده، موی مرا می سوزاند
دستگرمی سرِ گیسوی مرا می سوزاند
وای اگر یک نفر اینجا تک و تنها گردد
آنقدر داغ ببیند که قدش تا گردد
بعد، از دشنه و سر نیزه محیّا گردد
آنقدر زخم زنندش که معمّا گردد
به سرم آمده و باز همان خواهد شد
رسم این است و سرم سهم سنان خواهد شد
رسم این است که اوّل پر او می ریزند
بعد از او دور و بر پیکر او می ریزند
بعد با خنجر خود بر سر او می ریزند
بعد از آن هم به سر خواهر او می ریزند
آخرش هم همه بر روی تنش می کوبند
نعل تازه زده و بر بدنش می کوبند
حسن لطفی
**************************
من تشنه دیدار توام یوسف زهرا
جان بر کف بازار توام یوسف زهرا
دلباخته دار توام یوسف زهرا
سوگند به خونی که برون از دهنم ریخت
من تشنه دیدار توام یوسف زهرا
هر سو بکشانند به هر کوچه تنم را
در سایه دیوار توام یوسف زهرا
با آنکه به عشقت پدر پنج شهیدم
بی مایه خریدار توام یوسف زهرا
تنها نه همین لحظه که در کوفه غریبم
یک عمر گرفتار توام یوسف زهرا
بگذار لب تشنه ببرّند سرم را
زیرا که خریدار توام یوسف زهرا
از کثرت پیکان به بدن رسته دو بالم
من جعفر طیار توام یوسف زهرا
دستم ز قفا بسته سرم نیز شکسته
من جای علمدار توام یوسف زهرا
فریاد ز هر زخم تنم خیزد و گویم
من یاور بی یار توام یوسف زهرا
غلامرضا سازگار میثم
**************************
سوی کوفه میا که پیچیده
بوی غربت میان هر کوچه
باز تکرار بی وفائی هاست
باز دستان بسته در کوچه
حسّ دلتنگی قفس دارد
آسمان کوچ کرده از این شهر
عشق و احساس و عزت و غیرت
هم زمان کوچ کرده از این شهر
این قبیله چقدر بی دردند
بی حیائی ست خصلت کوفه
مشکها طعم تشنگی دارد
و سراب است بیعت کوفه
غربت زائر غریبی را
به نظاره نشستهاند آقا
نیزه نیزه در انتظار تواند
همه پیمان شکستهاند آقا
در کمین نگاه مهتابند
بغضها، کینهها، کبودیها
و برای تو نقشهها دارند
کوفیان ، شامیان ، یهودی ها
دلشان را ز کینهی مولا
دم بدم پر گدازه می کردند
دل من آه ارباً اربا شد
نعل ها را که تازه می کردند
دگر آقا چه خوب میفهمم
ندبه ی بی جواب یعنی چه
التماس نگاه لب تشنه
ناله ی آب آب یعنی چه
ندبه هایی غریب می بارد
صحنه هایی عجیب را دیدم
پرده افتاد ! در همین کوچه
سر شیب الخضیب را دیدم
گرد خورشید خون گرفته ی عشق
نیزه ها ازدحام می کردند
سنگ ها بر لبی ترک خورده
بوسه بوسه سلام می کردند
سوی کوفه میا که پیچیده
بوی غربت میان هر کوچه
می شود باز داغ ها تکرار
داغ دستان بسته در کوچه
یوسف رحیمی
**************************
نوحه
منم سردار تنهای تو مولا
منم شرمنده از روی تو مولا
از این لبهای پر خون با تو گویم
برو سوی مدینه جان زهرا
قسم بر تار گیسویت قسم بر طاق ابرویت خجالت دارم از رویت
میا کوفه که در غربت پریشانم
میا کوفه فدای تو سر و جان
وای حسین وای
سر دارالاماره سربدارم
برای کاروانت بی قرارم
گذشت آب از سرمن ای حبیبم
تو را دست خدایت می سپارم
شده روز کوفه چون شب رسانده جانم را لب میا رحمی کن بر زینب
میا کوفه تو را جان عزیزانت
میا کوفه نما رحمی به طفلانت
وای حسین وای
از آن ترسم که غم بر دل نشیند
خزان بی حیائی سفره چیند
از آن ترسم که چشمان حرامی
قد و بالای زینب را ببیند
چسان گویم خاکم بر سر هراسم باشد ای دلبر که زینب گردد بی معجر
از آن ترسم شود زینب اسیر غم
بگو سقا نخ معجر کند محکم
وای حسین وای
مجتبی صمدی